#قهوه_تلخ_پارت_59
دستم را جلوی دهنم گرفتم و لقمه را قورت دادم گلوی صاف کردم وبا لبخندی که به روی لب داشتم گفتم:شرمنده مامان جان حواسم نبود ...
_آخه تو کی حواست سرجاشه،من پیر شدم از دستت شیرین.کلافم کردی شب و روز می گم این کار رو بکن اونو نکن ولی تو به حرفم اصلا گوش نمی دی...
حرفش را قطع کرد وروی صندلی که دست چپم بود نشست ودستش را جلوی صورتش گرفت.از سرجایم بلند شدم وبه سمتش رفتم بغلش کردم وسرم را روی شونه های گرمش که نشانی از خستگی در آن دیده می شد گذاشتم .دستش را روی سرم گذاشت وبا لحن مادرانه اش گفت:شیرین این همه اذیتم نکن آخرش دیوونه می شم از دست تو.
سرم را از روی شونه های گرمش برداشتم و روبه رویش نشستم دستم را روی پاهایش گذاشتم ونگاهم را به چشمای مهربان ودلسوزش بخیه زدم :مامان خیالتون جمع باشه من هیچ وقت کاری نمی کنم که باعث سرافکندگی شما وبابا بشم .من فقط گناهم رفتن به پارک است وهیچ وقت ازتون خواهش می کنم این تفریحم رو ازم نگیرید چون توی خونه مریض می شم .بال وپرم می ریزه دیگه شوق پرواز وشگفتن ندارم.
دست های گرمش را روی دستهایم گذاشت وگفت:عزیزم تو بچه نیستی که من راه خوب وبد رو نشونت بدم تو بزرگ شدی خودت همه چی رو تشخیص می دی .یکم به حرف مردم باش ...
حرفش را قطع کردم واز جام بلند شدم به سمت گلدون روی اپن رفتم :مادر من ما به حرف مردم زندگی نمی کنیم به حرف دلمون زندگی می کنیم.بعدشم مگه چندسال زنده ایم که خودمون رو از یه تفریح کوچک محروم کنیم وبشینیم توی خونه نظاره گر در ودیوار باشیم.
مامان دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت:من نمی دونم.با تو اصلا نمی شه حرف زد.
از توی آشپزخانه بیرون شدم وبه سمت اتاقم رفتم بدون اینکه حرفی بزنم.لباس عوض کردم ومیو میو را بغلم کردم به طرف پنجره رفتم .پنجره را باز کردم ونفسی کشیدم:امروز می خوام ببرمت با خودم پارک ولی باید قول بدی دخترخوبی باشی وسر وصدا نکنی.الانم بیرون باش تا من بیام.
میومیو رو بیرون گذاشتم وپنجره را بستم .از پشت پنجره خیره شده بود به من.لبخندی زدم :نترس الان از اونور میام .
از اتاقم بیرون شدم وبه سمت اتاق بابا رفتم نگاهی بهش انداختم ،چشمای مهربونش بسته بود وخواب بود.چند قدمی نزدیک شدم صورتش را بوسیدم واز اتاق بیرون شدم.باصدای بلند رو به مامان کردم وگفتم:خداحافظ مادمازل.
مامان صورتش را برگردوند وگفت:تو آدم نمی شی شیرین.
لبخندی زدم وکفش هایم را پام کردم از خونه بیرون شدم میو میو رابغلم کردم و روی تاب نشستم وکمی تاب خوردم به یاد بچگی هام .
از حیاط بیرون شدم و دم گوش میومیو گفتم :پیش به سوی صندلی دلنوشته هایم،جای که به من حس پرواز می دهد.آرزوهایم فقط به یک سو می روند به سمت صندلی که بوی از آزادی می دهد وآرامم می کند.
romangram.com | @romangram_com