#قهوه_تلخ_پارت_56
نگاهم را از امیرسام برگردوندم وبه حوض کوچیک وسط حیاط خیره شدم برگ های درخت ها مثل آدم داخل آب حوض شناور بودن ،محکم دستم را فشردوبا لحن ناراحت گفت:نمی خوای باهام حرف بزنی؟
_حرفی ندارم برای گفتن.فقط می خوام تنها باشم.
دستش را جلوی صورتم گرفت وگفت:نگاه کن بهم شیرین جان.
با لحنی خشک گفتم:نگاه کنم که چی بشه آهان؟بگو حرف بزن چرا لال شدی.
نگاهش را به چشمام بخیه کرد وبا گلوی بغض گرفته صدایش را صاف کرد:خاله می خوای بخاطر حرف های بابام با من قهر کنی،هیچ اشکالی نداره شاید شما بهتر می دونید من همیشه به تصمیمی که شما می گیرید احترام می ذارم ولی حق من این نیست که به خاطر حرف های پدرم مجازات شم .من الانشم به خاطر شما اومدم از شمال وگرنه می خواستم نیام.
امیرسام ساکت شد ودیگه حرفی نزد.لحظه ی نگاهش کردم دیدم سرش پایین ومتوجه قطرهای اشکی که روی دستش داشت می چکید شدم .توی دلم گفتم:لعنت به من که باعث شدم گریه کنی.با دستم سرش را بلند کردم سریع اشک های شیشه ایش را پاک کرد.لبخندی زدم وگفتم :امیریل بچه شدی داری مثل نی نی ها گریه می کنی.
اونقدر فکرم درگیر بود که متوجه ی صدای میومیو نشده بودم .میومیو از داخل جعبه اومده بود بیرون وبدون اینکه متوجه بشم به سمتم اومده بود.باصدایش امیریل از جا پرید واز شدت ترس گفت:چی بود...چی بود صدای چی بود؟
وقتی امیرسام را توی اون حالت دیدم زدم زیر خنده وباصدای بلند قهقهه کردم.پایین نشستم میومیو رابغلم کردم:نترس وای این یه گربه کوچولو وبی آزاره .
نگاهی به گربه ی کوچک وپشمالو کرد وگفت:وای یه بچه گربه است فکر کردم مار.
هردو همزمان شروع کردیم به خندیدن .
_دیدی تو نتونستی من رو بخندونی ولی میومیو تونست هردوتامون رو بخندونه.
امیرسام لبخندی زد:از کجا آوردیش خاله؟
_توی حیاط بود آوردمش توی اتاقم ولی هنوز مامان نمی دونه حواست باشه سوتی ندی چون مامان خوشش نمیاد از گربه.
romangram.com | @romangram_com