#قهوه_تلخ_پارت_55




چشمام را باز کردم وخمیازه ی کشیدم. نگاهی به ساعت بلوری روی میز کردم .دقیق یک ساعت خوابیده بودم نفسی کشیدم ونگاهم را به سمت جعبه ی بزرگی که میومیو داخلش بود چرخوندم .میومیو خاکستری با چشمای آبی رنگش بهم نگاه می کرد.از روی تخت بلند شدم وبه سمت جعبه رفتم میومیو رابغلم گرفتم وگفتم:خوب خوابیدی.

ناگهان متوجه ی صدا امیرسام شدم گوش هام را تیز کردم ،میومیو را داخل جعبه گذاشتم وبه سمت در رفتم پشت در فال گوش ایستادم.بله درست شنیده بودم امیرسام بود داشت با مامان وبابا حرف می زد .خواستم برم پیشش ولی بی خیال شدم یاد حرف های مازیارخان افتادم دلم نمی خواست دیگه با امیرسام حرف بزنم با اینکه می دونستم اون بی گناه ولی دیگه تحمل حرف های پدرش را نداشتم .میومیو را کنار پنجره گذاشتم تا ازپشت پنجره بیرون راتماشا کند وخودم روی صندلی نشستم .دفترچه یادداشتم را باز کردم وخودکار را در دستم گرفتم.با صدای تقه ای که به در خورد سریع مثل آدم جن زده از روی صندلی بلندشدم ومیومیو را از کنار پنجره برداشتم داخل کارتون گذاشتم وآرام گفتم:میو میو برو زیر تخت صدات در نمیاد وگرنه مامان خانمی هردوتامون رو می ندازه بیرون.

میومیو نگاهی کرد وفوری جعبه را زیر تخت گذاشتم،تقه ای دیگری به در خورد.با صدای امیرسام که از پشت در می آمد بلندشدم وروی تختم نشستم .

_شیرین جان بیداری؟

گلوی صاف کردم:بله،بفرما داخل.

چشمام به در بود در باز شد وامیرسام با تیپ اسپورت زیباتر از همیشه مثل بلبل جلوه نمای می کرد بوی عطرش به مشمام رسید انگار باخودش بهار را آورده بود چشمایم را بستم ونفسی کشیدم دوباره چشمایم را باز کردم .هنوز در چهارچوب در ایستاده بود وبا لبخندی که به روی لب های همچون گل اش داشت به چشمام خیره شده بود.نگاهی به صورت کشیده اش انداختم:بیا داخل منتظر تعارفی ؟در هم ببند.

لبخندی زد وگفت:بله باید تعارف کنی خاله جان.

اخمی کردم وگفتم:اینقد قند نریز .

_اطاعت خاله جون

.دستش را به طرفم به نشانه ی سلام دراز کرد صورتم را برگردوندم وبلند شدم رفتم کنار پنجره نشستم.امیرسام گوشه ی تخت نشست وبا ناراحتی گفت:چرا از من ناراحتی خاله؟گناه من چیه؟من ازت معذرت بخوام خوبه؟

درحالی که با انگشت هام داشتم غبار شیشه را پاک می کردم نگاهم را به درخت تنومندی که تاب کهنه وقدیمی به آن بسته بود دوختم:من از هیچکی ناراحت نیستم از هیچکس به جز خودم ...دستم بی نمکه،نگاهم شوره،صدام نحس،قدمم شومه اگه خودم بخواهم خوب باشم ولی بقیه خوبی منو به بدی می گیرن ،کار امروز وفردا نیست.بابای تو نفر اولی نبود که خوردم کرد اونم جلوی اون آدم ومطمنم نفر آخرم نیست.همیشه فکر می کردم چون اسمم شیرین دنیامم شیرین ولی فقط یه اشتباه بود دنیام تلخ ،شور که با هیچی شیرین نمی شه.هیچکی درکم نمی کنه هیچکی ...

بغض سرسام آور را قورت دادم ولحظه مکث کردم آب دهنم را قورت دادم ودوباره ادامه دادم:هیچکس درکم نمی کنه به جز بابا که مثل یه کوه استواروپشتم است ،از غریبه چه توقعی می تونم داشته باشم ولی مامانم تنها تفریحم ک رفتن به پارک است را ازم می خواد بگیره وبا حرف هاش دلم رو می شکنه پس باید بزارم تا بقیه هم دلم رو بشکنن.

دستم را جلوی صورتم گرفتم وچشمام را بستم،امیرسام که ساکت بود وگوش سپرده بود به حرف هام به طرفم آمد وروبه رویم نشست با دست های گرمش که بوی عطر گل یاس می داد دست هام را از جلوی چشمام برداشت وباصدای معصومانه اش گفت:شیرین جان چشما تو باز کن بهم فحش بده ،بدوبیراه بگو ولی ازم روح نگردون باهام قهر نکن .تو بهترین خاله دنیای ،مقصر همه این ناراحتی ها وحرف ها منم .نباید ازت می خواستم که با پدرم حرف بزنی الانم بزن توی دهنم من دست هام بسته است.

چشمایم را باز کردم وخیره به چشمای سبزعلفی امیرسام شدم بدون اینکه حرفی بزنم نگاهش کردم.امیرسام دست هایم را گرفت وبا لبخندی گفت:شیرین تو ازم ناراحتی می دونم بهت حق میدم ولی باهام قهرنکن چون دیوونه می شم.

romangram.com | @romangram_com