#قهوه_تلخ_پارت_53


وسط حرف مامان پریدم وبا کلافگی با دستام سرم را گرفتم وبا صدای بلندوعصبانی گفتم:من بیست وپنج سالمه همسن وسال های من الان بچه دارن.وای مامان از بس این حرف رو یبند بیخ گوشم خوندین برام یه کابوس شده.

_چی مگه اشتباه گفتم من این حرف رو می گم تا که شاید تو یخورده سرت به سنگ بخوره وبه عقل بیای ولی تو هنوز همون نفهمی .

_شما با پارک رفتن من مخالفین ،ولی من هیچ وقت به حرفتون گوش نمی دم اگه توی قفسم زندونم کنید بازم می رم پارک. چون بهم حس زندگی می ده ،چون غم هام رو فراموش می کنم.

آهنگ خوش صدای پدر در گوشم طنین انداز شد.ساکت شدم وسرم را به طرف صدای گرمش چرخوندم.در حالی که دم چهار پایه در ایستاده بود گفت:وای خانم باز به این دختر گیر دادی ،چرا تو مخالف پارک رفتنشی؟

دست هایم را پایین انداختم از دور سرم وگلوی صاف کردم:سلام باباجون خوبین؟

لبخندی به صورتم زد:سلام شیرینم ،گل دخترم هزار بار بهت گفتم وقتی مامانت عصبانی است حرفی نگو برو توی اتاقت.

_من بی جا کنم حرفی بگم ،مامان همش گیر می ده که حق نداری بری بیرون .آخه من که زندونی نیستم منم نیاز به تفریح دارم ولی تفریح من فقط پارک رفتن است وبس.

مامان با لحن جدی گفت:حق نداری بری .بابات مرد است وچیزی نمی دونه ولی من مادرم خوبی تو می خوام نه اینکه رسوای تو .چرا نتونم جواب مازیارخان رو بدم وقتی می گه دخترت ولگرده...

بابا ،با صدای بلند گفت:بس کن خانم دیگه مگه ما به حرف مردم یا مازیارخان زنده ایم ،مهم این که خودمون می دونیم دخترمون پاک است نه حرف اطرافیان .از قدیم گفتن در دروازه رو می شه بست ولی در مردم رو نه.

باصدای بلند گفتم:خسته شدم از بس سرکوفتم زدین به خاطر یسری حرف های پوچ وبی ارزش ،این از حرف های شما مامان اون از حرف های مازیارخان که امروز جلوی اون همه آدم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت.

بابا چشماش رو گرد کرد وگفت:چیشده شیرین؟

سرم را تکان دادم وبا عجله از کنار بابا رد شدم وکفش هام را درآوردم داخل اتاقم رفتم ،در را باشدت ضربه زدم وکیفم را پرتاب کردم روی صندلی ،با دلی آکنده از غم خودم را رها کردم روی تخت.





لعنت به این زندگی که هرکی از راه می رسه دق دلیش را سرمن خالی می کند.هیچکس درکم نمی کند،آخه منم آدمم نیاز به هوای آزاد وتفریح دارم ...چرا مثل یک زندانی باهام برخورد می کنید.موهای بهم ریخته ام رادرست کردم و از روی تخت بلندشدم به طرف پنجره رفتم .نگاهم را به درخت های قد ونیم قد داخل حیاط دوختم .باصدای بچه گربه ی که از گوشه ی دیوار می آمد نگاهم را به آن سمت دیوار سوق دادم .صدایش در نمی آمد از شدت سرما گوشه ی دیوار خودش را مچاله کرده بود.بلند شدم به سمت در رفتم.کمی در را باز کردم متوجه ی بابا ومامان شدم که داشتن حرف می زدن،بدون اینکه متوجه ی من شوند دوباره در رابستم وپشت در تکیه دادم چشم هایم را بستم.صدای گربه توی سرم اکو می شد دستم را به دیوار گرفتم وبلندشدم به سمت پنجره رفتم.بچه گربه خودش را جمع کرده بود وصدای میو میوش شبیه به صدای بچه ی کوچکی بود که مادرش را می خواست.پنجره را باز کردم وپاهایم را آن طرف پنجره گذاشتم وبه آرامی از داخل پنجره داخل حیاط رفتم .بچه گربه وقتی مرا دید ساکت شد وبه چشمایم خیره شد.دستم را به طرفش دراز کردم وبرپشتش کشیدم نوازشش کردم .آرام از جایش بلندش کردم وداخل بغلم گرفتم .سرما را می شد در درونش حس کرد.سرم را پایین کردم وگفتم:نگران نباش دیگه سرما نمی خوری الان می برمت داخل اتاقم تا گرمت بشه.به طرف پنجره رفتم وفوراً داخل اتاقم رفتم وپنجره رابستم وسپس پرده راکشیدم تا اتاق گرم شود.روی تختم گذاشتمش وگوشه ی نرم پتو را رویش انداختم .سرم را پایین کردم وگفتم:گشنته پیشی کوچولو ؟الان میرم برات شیر میارم منم خیلی گشنمه.صدات درنمیاد تا من میام وگرنه مامانی دعوا می کنه.

romangram.com | @romangram_com