#قهوه_تلخ_پارت_49
نگاهی به چشماش کردم وخیلی زود نگاهم رو از چشماش برگردوندم.
_بله من همیشه می آم ،در واقع تنها تفریحم اومدن به این پارک قدیمی است ،اینجا اولاً:خلوته وچندان شلوغ نیست.دوماً:نزدیک به خونمون واز بچگی اینجا می اومدم.
لحظه ی سکوت کردم وبالافاصله نفسی کشیدم وسرفه ی کوتاه کردم .باصدای آروم گفتم:جسارت نباشه شما چرا می آین؟
بدون اینکه حرفی بزنه لبخندی ملیح به روی لب های درشتش نشست ودستش رو جلوی چشماش گرفت ،سرش رو به صندلی تکیه داد.سکوت کرد،وقتی دیدم حرفی نمیزنه مطمن شدم از یک چیزی ناراحته وآزارش میده،گلویم رو کمی صاف کردم :معذرت می خوام من قصد ناراحت کردن تون رو نداشتم ببخشید.
دستش رو از جلوی چشمایش برداشت وگفت:نه نه به هیچ وج از حرف شما ناراحت نشدم ،راستی شما شعر هم می گید؟
لبخندی روی لبم نشست:بله من شعرم می نویسم .بخونم براتون؟
ابروی بالا انداخت وبا خوشحالی گفت:بخون خوشحال می شم گوش بدم.
گلوی صاف کردم دفترچه یادداشتم رو گشودم عینکم رو به چشم هایم زدم:
خیره شدن به این کران آبی هم آرامم نمی کند...
خاطراتم با تو آنقدر عمیق در ذهنم حک شده که به این راحتی ها شسته نمی شود...
جایی برایم نگذاشته ای که بروم و بگویم اینجا را با هم نیامده بودیم...
خاطراتت نمی گذارد لحظه ای در کنار این آبی آرام، آرام گیرم...
آن روز که ناممان را در کنار هم روی ماسه ها حک کردی، از همان لحظه از جدایی ترسیدم!
romangram.com | @romangram_com