#قهوه_تلخ_پارت_48
توی فکر فرو رفتم وفکرم درگیر حرف های مازیارخان بود صداش توی سرم اکو می شد(دختره ی هرزه)باورم نمی شد به چه جرأعتی باهام اینجوری حرف زد...بغض سرسام آور گلوم رومحکم داشت می فشرد وصدای شکستن قلبم داشت عذابم می داد.دلم می خواست گریه کنم ولی بی فایده بود اشکی از چشمایم نمی چکید مثل بیابان خشک وترک خورده شده بود،دست هام رو روی صورتم گرفتم وبه آرامی چشمام رو بستم و از درون باصدای بلند جیغ زدم آنقدر بلند که فقط به گوشم خودم می رسید ،نفرین به این روزهای خاکستری....آب دهنم رو قورت دادم شاید از شر بغض خفه کننده راحت شوم ولی عجیب گلویم را درچنگال گرفته بود.صدایش به آرامی در پنهای گوشم طنین انداز شد:
_حالتون خوبه لیدی؟
به سختی چشم های غبارگرفته ام روباز کردم ونگاهی به دور واطرافم کردم همه چیز برایم گنگ ونامفهوم بود.با صدای ظریف گفتم:من کجام؟
مرد جوان بدون آنکه چیری بگویید رفت .دوباره چشمایم رو بستم وسکوت رو اختیار کردم ذهنم خاموش شده بود وصدای ریتم نفس هایم داشت خفه م می کرد،ضربان قلبم چون عقربهای ساعت صدا می داد.دستم رو روی قلبم گذاشتم وقلبم رو محکم توی سینه فشردم.خفه شو لعنتی،با صدایش سرم رو بلند کردم نگاهی به چهره اش انداختم.لبخندی به چشم هایم زد:
_بفرمایین آب آوردم براتون.
نگاهی به لیوان یکبار مصرفی که در دستش بود کردم.به طرفم دراز کرد بدون اینکه چیزی بگوییم لیوان رو گرفتم وجرعه ا ی از آب رو نوشیدم تا گلویم خیس شود بغضم رو قورت دادم همراه با آب.کمی به صورتم آب زدم ولیوان رو روی میز گذاشتم دستمال از داخل جیبم برداشتم وصورتم رو خشک کردم.
_حالتون خوبه لیدی؟
لبخندی به روی لبم نشست وبا صدای آروم گفتم:من شیرینم،شیرین یغمایی.
لحظه ی به چشمایم نگاه کرد وبا لبخندی که به روی لب داشت گفت:منم فرهاد شمسم،مهندس ساختمان ساز وشمام فکر کنم نویسنده باشین یک نویسنده لجوج ویک دنده.
سرم رو پایین انداختم وگفتم:معذرت می خواهم بابت اون روز، فقط می خواستم بدونم مشکلتون چیه چون همیشه روی اون صندلی می شینید تنها وسرتون پایینه توی فکرین.
لحظه ای مکث کوتاهی کرد وآهی کشید .اونقدر سرد که می شد فهمید از یک چیزی ناراحته،با اشاره ی دستم تعارفش کردم.
_بفرمایین بشینید آقای شمس،البته اگه دوست دارین!
بدون اینکه حرفی بزنه روی صندلی (دست چپم)نشست.سرش رو به طرفم گردوند وخیلی محترمانه گفت:شما همیشه می آین اینجا؟
romangram.com | @romangram_com