#قهوه_تلخ_پارت_47


ناخودآگاه لبخندی برگوشه ی لبم نشست .لب هایم را کنار هم گذاشتم وبه قدبلندش که چون کوه استوار بود خیره شدم.سری تکان داد وگفت:می دونم فضولی می کنم ،به نظرتون آبروتون ارزشش بالاتره یا عشقی که خونوادش شمارو مورد سرزنش قرار بدن؟

باتعجب بهش خیره شدم چشمام رو کمی درشت تر کردم،گوشم از درد داشت می سوخت دستم رو کنار گوشم گذاشتم وبا صدای بی جون آخی گفتم.

_گوشتون درد می کنه؟مردیکه غول پشنگ به چه جراتی دست روی شما بلند کرد.عشق های الانم پوشالی وتوخالی شده،خب آدم عاقل وقتی پسرت می خوادش تو چرا دخالت بی مورد می کنی...

نگذاشتم حرفش رو ادامه بده با خونسردی گفتم:آقای شمس شما دارین اشتباه فکر می کنید،اون آقادامادمون بود.

باتعجب بهم خیره شد گفت:فامیل منو از کجا می دونی!بعدشم دامادتون به چه حقی دست روت بلندکرد؟

لبخندی زدم ودستم رو از کنار گوشم پایین آوردم:معلومه شمام فراموشی دارین،چه زود از یادتون رفت من اون روز دنبالتون اومدم توی اون شرکت ساختمان سازی ،منشی جوان بهتون گفتن (فرهادشمس)الان یادتون اومد.

باصدای بلندگفت:آهان الان فهمیدم.

_الهی شکر که فهمیدین،دامادمون فکر می کنه من به پسرش گفتم توی روح بابات وایستاوجوابشون رو بده،الانم که از خونه چند روزه زده بیرون .می گه تومقصری.

_عجب آدمیه،من متوجه ی صداتون شدم اولش فکر کردم پدرتون هستن بعدشم دیدم پسرم پسرم می کنه گفتم شاید بابای عشقتون هستن...

خنده ی باصدای بلند زدم ودرحالیکه می خندیدم گفتم:عشقم !عشق کیلو چنده.من عشقم بابامه وبس.لحظه ی مکث کرد وآرام باچهره ی غمگین گفت :بابا.

توی فکر فرو رفت باصدای زنگ گوشیم سرش روبه طرف صدا چرخوند نگاهی به صحفه گوشی انداختم امیرسام،آروم باحرکت پلک هایم گفتم :امیرسام.جواب ندادم گذاشتم زنگ بخوره وقطع بشه.نگاهی به چشم های خسته وغمگینم کرد وبا لحن مهربانی گفت:چرا جواب نمیدین!

سری به طرفش تکان دادم وگفتم:جواب ندم بهتره اینجوری کمتر روی سرم منت می ذارن.

با تعجب گفت :کی!

_دامادمون ،بابای امیرسام.

دستی توی موهاش کشید وشانه ی بالا انداخت:آهان فهمیدم،راستی شما دفعه اول بهم گفتین نویسنده هستین،می شه خودتون رو معرفی کنید.

romangram.com | @romangram_com