#قهوه_تلخ_پارت_46


_دختره ی احمق دور پسرم رو خط بزن ،نمی زارمش که مثل خودت خیابونیش کنی ویک هرزه ی بی سروپا.

مثل شیری که افسارگسیخته شدم واز کوره در رفتم دستم رو به طرفش دراز کردم وبا لحن خشک گفتم:درست حرف بزن مردیکه نفهم ،هرچی احترامت رو نگه داشتم بسه تو ارزش احترام نداری باید تف انداخت توی صورتت ،داری روح در روح بهم می گی هرزه معنیش رو می دونی چیه ؟تو حق نداری بهم توهین کنی .پسرت به خاطرت همین اخلاق گندت از خونه زده بیرون واگه تا حالا می گفتم برگرد دیگه می گم پاش رو توی اون خونه نذاره.

مازیارخان دستی به موهای پرپشت سیاش کشید وخنده ی با حالت تمسخر از لب های خشکش پرید ،ناگهان چشم غره ی به طرف چشمایم رفت:چی فرار می کنی از هرزگی ولاتی وخیابون گردیت...هان بگو؟

چشمام رو باز وبسته کردم وبی اراده توی صورتش تف انداختم وباصدای گُر گرفته گفتم:دهنت رو ببند مردیکه ی عوضی.

با پشت دستش صورتش رو پاک کرد ودستش رو به طرفم بلندکرد وبا دستهای بزرگ وآهنیش یک سیلی حواله ی گوشم کرد.از شدت ضربه ی دستش روی میز افتادم ودستم رو روی گوشم گذاشتم .بچه ها که درحال بازی کردن بودن همه خیره به من شده بودن ونگاه می کردن هیچ کس جرات نداشت نزدیک بیاید .ازشدت درد چشمایم رو بستم وگنگ شدم.باصدای مرد غریبه چشمایم رو کمی باز کردم وبالافاصله پلک هایم رو روی هم فشردم که مبادا اشک بریزم.

_شما به چه حقی دست روش بلند کردین،یک لحظه نگاهی به دست هاتون بندازید ...خیلی بی رحمین زدین پرده گوشش رو پاره کردین.آخه به چه زبونی باید بهتون بگه اون از پسرتون بی خبره اطلاعی نداره،شما دارین بهش می گید هرزه این حرفتون اصلا درست نبود شما با حرفتون نابودش کردین یک دخترحرمت داره نه این خرابش کنید،شما اگه واقعا پدرخوبی هستین جلودار پسرتون باشید نه دختر مردم،الانم لطف کنید برید تا به پلیس زنگ نزدم.

مازیار باصدای عصبانی وخشمگین گفت:تو وکیل وصیشی ؟به تو چه ربطی داره که دست روش بلند کردم .هرکی با من در بیافته اخرش از اینم بدتر می شه به من می گن مازیار خان.(مازیارخان رو بافخروکشیده گفت).

_شما مثل اینکه حرف آدم عالیتون نمی شه ،صبرکنید به پلیس زنگ بزنم .

چشمام رو باز کردم وبه مازیار خیره شدم چشمام از شدت درد داشت بسته می شد.

صداش رو بلند کردوگفت:زنگ بزن به امیرسام بگو برگرده خونه وگرنه توروآتیش می زنم دختره ی احمق.

مردجوان دست مازیار رو گرفت وگفت:لطف کنید برید آقا وگرنه تا ده دقیقه دیگه پلیس میاد.

مازیار دستش رو با ضرب عقب کشید وبدون آنکه حرفی بگه رفت.سرم روبلند کردم ونگاهم رو به طرف مردناشناس که صداش برایم آشنا بود چرخوندم،لحظه ی نگاهش کردم،با تعجب چشمام رو درشت کردم.درست می دیدم همون مردی بود که تعقیبش کردم ودعوام کرد.لحظه ی به ذهنم فشار آوردم اسمش چی بود؟آهان یادم اومد(فرهاد شمس).





درحالی که دهنم باز مونده بود ودردگوشم به کل فراموش کرده بودم،گلویش را صاف کرد وباصدای مهربان گفت:لیدی شما حالتون خوبه؟

romangram.com | @romangram_com