#قهوه_تلخ_پارت_45


_خاله ،قطع نکن تو روخدا ،باشه می آم همین امشب فقط تو قول بده باهام قهرنکنی.

گوشی رو قطع کردم و روی دفترچه یادداشتم گذاشتم،دست هام رو دور سرم گرفتم تا افکار مضطرب وسرکشم را آرام کنم،چشم هایم را بستم وبه صندلی تکیه دادم.هوای تمیز رو بازدم کردم تا وارد ریه هام بشه وسرحال بشم در واقع با این کار انگار داشتم هوا رو داخل سلول های مرده ی بدنم تزریق می کردم برایم لذت بخش بود.

روزگار لحظه ای امان بده! بگذار برای رویارویی با مردمان جدید، چهره ی اصلی ام را بپوشانم تا یک وقت اسیر نامردی آنها نشوم..بگذار نقاب های متفاوتی را انتخاب کنم، اینجا هر روز، هرکس حرف تازه ای به زبان می آورد..اینجا خبری از صداقت و دوستی نیست، گرگ باشی دریده نمی شوی و بره باشی، می شوی اسیر چنگال های تیز این اهریمن خویان!

روزگار، مدتی است نقاب بی تفاوتی به چهره زده ام اما دلم گرفت، صدای بی تفاوتی هایم آزارم می دهد.. بگذار این بار دست خالی از بازار نقاب فروشان برگردم، همان بهتر که رسوای بازاریان شوم.

اینجا تاوان "خود بودن" سربریدگی است...دیوانگی !





توی خیال بودم ودر دنیای ساکت وآرام ،با ضربه ی که میز خورد چشمایم را باز کردم انگار مشتی روی میز خورد،با دیدنش از شدت تعجب دهنم باز موند چشمام رو باز بسته کردم ،با اینکه از حرف های اونروزش ناراحت بودم با میلی رو به مازیارخان کردم ولب های دوخته شده ام راگشودم:سلام مازیارخان.

خشم رو می شد از چشمای سرخ به خون نشسته اش خوند.دستش رو روی میز گذاشت وبا شدت عصبانیت ونگاه خشمگینش گفت:باز چی بلغور کردی پیش امیرسام تو چی گفتی ؟

من که از همه چی بی خبر بودم گفتم:چی!چی می گین ؟من به امیر چیزی نگفتم.

چشمای به خون نشسته اش رو کمی درشت تر کرد:دختره ی چشم سفید هر چی می کشم از دست تۅ،مثل بختک افتادی روی زندگیم...

بیشترین بهش اجازه ندادم حرف بزنه از روی صندلی بلند شدم و رو در رو باهاش ایستادم نگاهم رو به چشم های زهرآهگینش بخیه زدم ودست هام رو روی میز گذاشتم:اولاً:اینجا جای دعوا نیست می تونستی بیای خونه تامثل آدم بشینیم حرف بزنیم.دوماً:من فقط به امیرسام گفتم که برگرده خونه نه بیشتر از این.

از توی چشماش می شد فهمید که شدت خشمش چندبرابر شده باصدای بلندگفت:تو با حرف هات کاری کردی که امیرسام از خونه بزنه بیرون تو فراریش دادی.تو شب وروز توی گوشش خوندی که توی روی پدرت وایستا وگرنه امیرمن پسری نبوده که بهم زنگ بزنه وبگه(برو از خالم معذرت خواهی کن واز دلش در بیار)من از تو نفهم بیام معذرت خواهی کنم چی پیش خودت فکر کردی؟

دستش رو به طرفم دراز کرد درحالیکه داشت حرف می زد:تو یک دختر لات وخیابونی هستی که خونوادت جرات نگه داشتن تو ندارن وشب وروز توی پارک افتادی ،فکر کردی همه مثل خونوادت خر تشریف دارن که ندونن اینجا میای برای لات بازی هات وچشم چرونی...

با شنیدن حرف هاش انگار زیرآوار بودم سرم به شدت درد گرفت ذهنم گنگ شد،زبونم بند اومد وخیس عرق شدم .قلبم داشت از شدت استرس وناراحتی از جاش در می اومد،حرفی نگفتم فقط خیره به چشماش شدم.

romangram.com | @romangram_com