#قهوه_تلخ_پارت_44
بعد از اینکه نهار خوردیم ،سلین ظرف ها روشست وآقامحسن گفت:خانم جان،اگه کاری نداری بریم؟
_نه کاری ندارم،صبکن مانتوم رو بپوشم.
سوده ،مقنعش رو سرش کرد و کوله اش رو برداشت.صورتش رو بوس کردم وبا آبجی وآقا محسن خداحافظی کردیم،مامان وبابا روی کاناپه نشستن ومامان مشغول پوست کردن سیب برای بابا شد،رفتم اتاقم وروی تختم چنبره زدم.
صبح با صدای گنجشک های که روی سیم پشت پنجره بودن بیدارشدم،خمیازه ی کشیدم و کف دستم را جلوی دهنم گرفتم وبعد موهای پریشون ودرهم ریخته روی صورتم را کنار زدم ،دستم رو به طرف میز تحریر دراز کردم و گل موی سرم رو برداشتم بلند شدم کنار آینه رفتم وموهای مشکیم رو شونه زدم ورفتم صبحانه بخورم ،مامان درحال گردگیری بود وداشت میزنهار خوری رو تمیز می کرد،سرش رو بلند کردولحظی نگاهش رو به چشمام بخیه زد:چیه چرا اونجا ایستادی!برو صبحونه بخور.
_چشم مامان جون.
رفتم آشپزخونه ومشغول خوردن صبحونه شدم ،بعد از صرف صبحونه به اتاقم هجوم بردم وبا عجله لباس پوشیدم ،مامان توی آشپزخونه بود ومتوجه ی من نشد. آروم وبی صدا کفش هام رو برداشتم بدون اینکه مامان بفهمه در رو باز کردم واز خونه بیرون شدم،کمرم رو خم کردم وبند کفشم رو محکم کردم مثل کلاغی که به دار آویخته شده.از حیاط بیرون شدم ،هوا چندان زیاد سرد نبود وحال می داد پیاده روی ،قدم های پرشتابم را پشت سرهم برداشتم وبه پارک رفتم ،به طرف صندلی طبق همیشه رفتم ونشستم .با صدای گوشیم دست توی جیبم کردم وگوشیم رو از داخل سیاه چال(استعاره از جیب پالتو) بالا کردم،نگاهی به صحفه ی گوشیم انداختم باتعجب گفتم:امیرسام!
گوشی رو نزدیک گوشم بردم وبا صدای به ظاهر ناراحت گفتم:سلام،بله!
لبخندی زد وگفت:خاله جون منم نشناختی!
با لحن جدی تر گفتم:شناختم،بفرما چیکار داری.
امیرسام، لحن صدایش تغییر کرد وگفت:شیرین چیشده!چرا اینجوری حرف می زنی؟
_امیرسام،تو خیلی بدی خیلی،آخه چرا از خونه زدی بیرون،بابات هرچی دلش خواست بهمون گفت: فکر می کنه من توی گوشت خوندم.
_خاله جان تو از من ناراحتی به خاطر حرف های بابا!من معذرت می خوام.
_امیرسام اگه اومدی خونتون که من خالتم وبرات معلومه عزیز بودم که به حرفم گوش دادی ،اگر نیومدی دیگه هیچ وقت اسم من رو لطفا نگیر وبهم زنگ نزن،خدانگهدارت...
romangram.com | @romangram_com