#قهوه_تلخ_پارت_43


سلین،با صدای ملایم وآرام گفت:اومدیم مامان جان.

بوی دستپخت خوشمزه ی مامان کل خونه رو گرفته بود وآدم رو گشنه تر می کرد،بابا دست هاش رو شسته بود،باحوله داشت خشک می کرد متوجه ی من نشده بود گفت:سلین جان،خواهرتو صدا بزن بیاد نهار بخوره.اون طفلکم امروز حسابی اعصابش خراب شد.

سلین درحالیکه داشت لیوان ها رو سرمیز می گذاشت گفت:بابا جان،شهین رفت مگه متوجه نشدین؟

حوله رو آویزن کرد وگفت:شیرین رو می گم دخترم.

از روی صندلی بلندشدم وبه طرف بابا رفتم لبخندی زدم:باباجونم ،من اومدم بیاین بشینید.

_فدای تو گل دخترم بشم.

_خدانکنه .

مامان،ابروی درهم انداخت:اینقدر اینو لوسش نکن .

آقامحسن،لبخندی زد:مادرجان،آقای یغمایی شیرین رو دوست داره چه ما بگیم چه نگیم شیرین نور دو دیده ی ایشون هست.

بابا،روی شونه ی محسن زد وگفت:ایول به تو آدم عاقل،شیرین نفسمه.

سلین،چهره اشو کمی ناراحت کرد وگفت:ماهم که هیچ...

بابا خندید وگفت:تو دست وپامی .

سلین خندید وگفت:شوخی کردم باهاتون باباجون .

بابا،روی صندلی که کنارم بود نشست.

*****

romangram.com | @romangram_com