#قهوه_تلخ_پارت_41




سرم از شدت درد داشت منفجر می شد،با دستم گوشه ی پیشونیم رو گرفتم وچشمای خشکم رو بستم .صدای مامان توی گوشم طنین انداز شد:هرچی می کشیم از دست تو یکیه،آخه چرا اون شب بلند شدی رفتی با امیرسام خونشون وبه چه حقی با مازیارخان دهن به دهن شدی،الان ارزش این حقارت رو داشتیم که مازیارخان مثل مارسمی با حرفاش نیشمون بزنه.

سلین،دستش رو روی زانوم گذاشت:آخه خواهرمن ،تو چرا توی زندگی بقیه دخالت می کنی ؟اینجوری باعث خرابی زندگی شهین می شی.

چشمام رو باز کردم وآب دهنم رو قورت دادم باکف دستم روی سرم زدم :وای من کی دخالت کردم...!چرا شماها همه چی رو گردن من می ندازید؟من صبح می رم توی پارک شب می آم کی توی زندگی اینو واون سرکشی کردم.

بابا،درحالیکه دانه های تسبیح سبز رنگش رو می شمرد وذکر می گفت،گفت:مازیارخان ،دلش از امیرسام پر بود ولی دیواری کوتاه تر از شیرین ندیده بود به ناچار سرزنش کرد شیرین رو،اما شماها حق ندارین شیرین رو گناهکار بخونید.

با ناراحتی مثل کوه سربه فلک کشیده از جایم بلند شدم:دست از سرم بردارید،من در حق هیچکدومتون بد نکردم ولی شماها با نیش وکنایه هاتون اتیشم زدین...بزارین توی روزهای خاکستریم گم شم...بزارید...

شتابان به سوی اتاقم "چهاردیواری که آرامش می داد بهم ومرا بال وپر برای خیال پردازی می داد رفتم"در اتاقم روبستم وپشت به طرف در کردم آروم بی صدا پایین نشستم،سرم رو بلند کردم وبه پرده ی حریری که عکس گل ترمه رویش نقاشی شده بود خیره شدم ،کف دستم رو روی زمین گذاشتم وباکمک دست هایم چنبر زدم بر پایم وبلند شدم بی اراده به سمت پنجره رفتم ،با انگشتم پرده ی حریری رو کنار زدم ولبه ی پنجره نشستم ،سرفه ی بی صدا کردم وپنجره روباز کردم ،باد سردی می وزید،چشمایم رو بستم وهوای بیرون رو دم وبازدم کردم.چشمام رو باز کردم ودستم روجلوی صورت گرمم گرفتم از لای انگشت های عروسکیم به درخت های داخل حیاط خیره شدم ،تاب کهنه وفرسوده ی قدیمی با وزش باد به حرکت درآمد،کلاغ سیاه وبدشوم از روی شاخه ی خشک شده درخت پرید روی دیوار وشروع به قارقار کرد،نگاهم رو به کف حیاط دوختم ،موزایک های کهنه ترک برداشته بود وبوی کهنگی به مشامم می خورد.باصدای باز شدن درحیاط نگاهم روبه سمت در سوق دادم،آقامحسن،با یک دستش دست سوده رو توی دستش داشت وبا دست دیگرش کیف سوده رو ،تا در باز شد سوده دست پدرش رو رها کرد وبه سمت تاب کهنه وفرسوده اومد،دستم رو از جلوی چشمم پایین آوردم ولبخندی بر روی لبهایم نشست:سلام عروسک ،خسته نباشی.

سوده ،به طرف پنجره نگاه کرد وبا شوق گفت:سلام شیرین جان.

آقا محسن،متوجه ی من شد،ایستاد وگفت:سلام شیرین خانم،خوبی؟

_ممنون خوبم،بفرمایین داخل بیرون سرده...

به طرف در خونه رفت وسوده رو به من کرد وبا شیطنت بچه گانه اش گفت:شیرین بیا تابم بده.

لبخندی به صورت پاک ومعصومش زدم:باشه عزیزم،صبکن لباس گرم بپوشم.بلند شدم به سمت کمد لباس هایم رفتم وپالتوم رو برداشتم ،باعجله از اتاق بیرون شدم.

مامان،نگاهی بهم انداخت وباگوشه چشمی گفت:کجا میری؟

_می رم بیرون توی حیاط با سوده بازی می کنم.

‌_تو بزرگ نمی شی دختر...بخدا اعصابم رو خراب کردی.

romangram.com | @romangram_com