#قهوه_تلخ_پارت_40
با تعجب کمی چشمام رو درشت کردم:کی من از شما زدمش؟!
_پس چی کی توی گوشش خونده؟دیگه حق نداری دور وبر پسرم پرسه بزنی،همین الان به زبون خوش زنگ می زنی به امیرسام وبهش می گی برگرده خونه .
بابا،دست مازیار رو کشید:بشین پسرم تو الان عصبانی هستی بشین حرف بزنیم بازبون خوش نه با دادوبیدا.
دستش رو با ضربه از دست بابا بیرون کشید:من حرفی ندارم با کسی.
رو به شهین کرد وگفت:یالا بلندشو بریم ،هرچی می کشم از دست تو وخونواده پاپتیه.
دیگه طاقت بی احترامی وتوهین هاش رو نداشتم با لحن جدی گفتم:ما پاپتیم،تو با خونواده.ولی حق نداری توی خونمون بهمون توهین کنی،پول داری;شهرت داری برای خودت داری نه ما،حواست رو خوب جمع کن.احترام تو نگه می دارم ولی نه تا اون حد که بخواهی به خونوادم بی احترامی کنی.
صدای نیشخندش،سوهان شد برقلبم وقلبم رو به درد آورد،با کف دستم روی قلب کوبنده ام کوبیدم تا آرام بشه.شهین کیفش رو از روی اُپن برداشت وبا دستمال سفیدی که دردستش مچاله شده بود اشک های بلوریش رو پاک کرد وچشمانش از شدت گریه به سرخی گل سرخ شده بود،سرش رو پایین انداخت که مبادا متوجه ی اشک هایش کسی شود.سلین،دست شهین رو گرفت ولبخندی مصنوعی روی لب های خشکش زد:آبجی خودت رو ناراحت نکن...برو با شوهرت وحرف هاش رو نشنیده بگیر.
شهین ،سلین رو بغل کرد.مامان،نگاهی به آن دو کرد وگفت:چرا گریه می کنید؟شماها چتتونه...
ولی بغض گلوی مامان رو گرفته بود ودیگه ادامه نداد به حرف زدن.شهین ،خداحافظی کرد از مامان وسلین .مازیارخان غرید مثل کوهی که درحال ریزش است:زود باش بیا خودت رو به موش مردگی نزن،دیگه حق نداری پات رو توی این طویله بزاری.شهین چشمایش رو درهم فشرد که مبادا اشک هایش بریزد.دیگه تحمل بی احترامیش رو نداشتم باصدای بلندگفتم:بدجور داری حرف می زنی مازیارخان،احترامت رو داشته باشه نزار دهنم باز بشه که به آتیشت می کشم.باصدای بلند قهقه سرداد:دهنت باز شه چه غلطی می کنی بچه؟
چند قدمی بهش نزدیک شدم وابروهام رو درهم کشیدم وبا صدای نفس های گرمم گفتم:برو بیرون شو از خونمون.
بابا،روی مبل چهرمی که پشت سرش بود نشست ودستش رو جلوی چشمایش گرفت وباصدای غمگین وشکسته گفت:شیرین،کافیه دیگه هیچی نگو.
مازیارخان رو با پشت دستم پس زدم ورفتم کنار بابا،با ناراحتی گفتم:حالت خوبه بابایی جونم؟
دستش رو به نشانه ی تایید تکان داد.شهین همراه مازیار از خونه بیرون شدورفتن.سلین ،به طرف بابا اومد با قدم های محکم وپرشتابش ودست هاش رو توی دستش گرفت وباصدای شکسته همچون ساز گفت:بابا ،توروخدا خودت رو ناراحت نکن به خاطر حرف های مازیارخان.
مامان،دم چارچوب درآشپزخونه نشست وبا گوشه ی روسری حریرش چشمای به خون نشسته اش رو پاک کرد.
romangram.com | @romangram_com