#قهوه_تلخ_پارت_39
از واقعیت بیایی
دستم را بگیری
و بگویی:
بازی بس است!
من امده ام ،من همان خیال سرد وبی جانت هستم که تبدیل به مردی عاشق شده ام.
با صدای خون آشام سرم(مازیار) رو بلندکردم،زیر لب گفتم:باز چرا گردوخاک به پا کرده ...!الان که از امیرسام باخبر شدن.امواج صدا هر لحظه بیشتر می شد،به سمت در رفتم وبه سمت خودم ،دستگیره رو کشیدم درچارچوب در ایستادم وبه مازیارخان که دم خونه ایستاده بود داشت حرف می زد خیره شدم.
بالحن خیلی بدگفت:هرچی می کشم از دست این دختره ی احمق...یکی نیست بهش بگه اَبله به تو چه ربطی داره که توی زندگی خصوصی بقیه دخالت بی جا می کنی؟کی آخه توی زندگی نکبت تو سرکشی می کنه ...!
همگی ساکت بودن به احترام مازیارخان،اما من تحمل حرف هاش رو نداشتم مثل تیغ بود که داشت روی گلوییم به رقص وا می داشت بغض های خسته ام را.چند قدمی نزدیک شدم بالحن خشک وجدی:سلام،باز چی شده...چرا گردوخاک به پا کردین؟الانکه فهمیدن امیرسام کجاست دیگه چرا دعوا می کنید؟کی رو از صداتون می ترسونید...؟!
مامان،گوشه ی لبش رو گاز گرفت:ساکت شو دختر...برو توی اتاقت.
ابروی درهم کشیدم:چرا ساکت شم ،بزارید تا جواب مازیارخان رو بدم.
مازیارخان،شانه ی بالا انداخت وبا حالت تمسخر گفت:در حدی نیستی که بخواهی جواب من رو بدی جوجه فسقلی...
نفسی تازه کردم وبه چشمای خونسرد ومغرورش،نگاهم رو بخیه زدم:کی جوجه است!من؟!عجبا.اگه من جوجه م پس چرا گردوخاک به پا کردین؟با زبون خوش هم می شه حرف زد.
با چشمان به خون نشسته گفت:بی جا می کنی توی گوش امیرسام،شب وروز مثل طوطی می خونی واز ما زدیش.
romangram.com | @romangram_com