#قهوه_تلخ_پارت_35
_گفت بادوستاش رفته،گوشیشم شارج برقی تموم کرده ،به این زودی هام نمی آد تا باباش موافقت نکنه.
مامان،نفسی کشید:_خداروشکرت ،هزارمرتبه شکر که حالش خوبه.
سلین،شهین رو بغلش گرفت:_دیدی خواهرم، حالش خوبه الکی خودتو ناراحت کردی.
به طرف بابا رفتم وکنارش نشستم:_شماها الکی داشتین بی تابی می کردین من که می دونستم امیرسام زرنگ تر از اونیکه ما فکرش رو کنیم،بعدشم هیچ وقت منو بی خبر ازخودش نمی زاره.الانم کارش خیلی خوب بوده حرف حق رو گفته:تا وقتی باباش موافقت نکنه نمیاد.پس مازیارخان باید موافقت اگه پسرش رو دوست داره.
بابا،نگاهی کرد به من وگفت:حق باشیرین،مازیار باید موافقت کنه وگرنه پسرش آواره می شه برای خواسته های بچه اش باید ارزش قایل بشه.
مامان،بلند شدوگفت :اول صبحی پدر ودختر خوب فلسفه بافی می کنید.
رو به شهین کرد:_بلند شو دخترم برو دست وصورتت آب بزن بیا صبحونه بخوریم.
بعد از اینکه مامان ،صبحونه رو آماده کرد همگی مشغول خوردن صبحونه شدیم ،سلین گفت:من باید برم سوده رو از مدرسه ببرم خونه،به محسنم نگفتم که میایم اینجا نخواستم ناراحت بشه.
_دخترم بشین نهار بخور به شوهرتم زنگ بزن که سوده روبیاره وبیاد اینجا.
_نه مامان جان ،نمی شه .ان شاالله یک وقت دیگه.
شهین از روی صندلی بلند شد وشالش روجمع وجور کردم،کیفش رو برداشت.
بابا رو به شهین توهم می خواهی بری دخترم؟
_بله بابا جان ،می رم خونه بیشتر از این مزاحم نمی شم .ببخش شماها روهم ناراحت کردم.
romangram.com | @romangram_com