#قهوه_تلخ_پارت_33
_سلام شیرین جان،امیرسام کجاست؟
_سلام آبجی سلین تویی،ماهم ازش بی خبریم گوشیش خاموشه.شهین اومده اینجاست داره بی تابی می کنه.
_حقم داره طفلک،من مدرسه ام اگه مرخصی بهم دادن می آم .فعلا خداحافظ.
_خدانگهدارت.
مامان ،نگاهی کرد:_کی بود؟
_سلین ،اونم نگران امیرسام بود.
بابا،با حرف هاش شهین رو دلداری می داد:_دخترم،گریه نکن قوی باش،پسرت بچه نیست. ۲۴سالشه،قهر کرده وزود برمی گرده،اینجوری خواسته شما نگرانش بشید وبا خواستش موافقت کنید.مقصر شوهرته،اون باعث فراری دادن امیرسام از خودش شده.
شهین درحالیکه اشک های بلوریش از چشمای درشتش می ریخت:_بابا،من هزار بار گفتم دختره آدم خوبیه،بعدشم امیرسام باهاش زندگی می کنه نه ماها ،ولی مازیار حرف خودش رو زد.
_خواهر من،شوهرت همیشه با خواسته های امیرسام مخالفت می کنه منم جای امیر می بودم می زدم از خونه بیرون وهیچ وقت برنمی گشتم،پدر باید دوست وهمدم بچش باشه نه اینکه مثل دشمنش باشه که بچه از حرفاش بترسه وهیچ وقت نتونه حرفاش رو بزنه.
مامان،اخمی کرد:_بسه بسه تو یکی هیچی نگو.
بابا،لبخندی زد وگفت:_چرا دخترم چیزی نگه،حرفای شیرین درسته حرف حق رو می گه.
بعد از یک ساعت،سلین اومد.شهین رو بغلش گرفت ودوتای زدن زیرگریه ،با گریه اونا مامان شروع کرد به گریه کردن.من که همینجوری خشکم زده بود بهشون نگاه می کردم وبابا ،دلداریشون می داد ولی بی فایده بود گریه شهین بند نمی اومد،مثل ابربهارے اشک می ریخت ،سفیدی چشماش قرمز شده بود ویک اندوه بزرگ روی صورتش نشسته بود.شهین،خیلی امیرسام رو دوست داشت،فقط به خاطر وجود امیرسام ،مازیار روتحمل می کرد وگرنه هنوزدقیق یادمه وقتی پنج سال بیشتر نداشتم مازیار،شهین رو زده بود وآبجی شکایتش رو به بابا رسوند وبابا گفت:همین فردا می ری ازش درخواست طلاق می کنی،شهین تا اسم طلاق روشنید گفت:امیرسامو چیکار کنم من بدونش دق می کنم ،بابا گفت:پس بچسپ به زندگیت به خاطر بچه ات.شهین از اون روز به بعد هیچ وقت شکایتی نکرد از شوهرش.الانم سخته براش از دیشب بی خبر بود داشت دیوونه می شد.
باصداے زنگ گوشیم از توے خیال پریدم بیرون وبه طرف گوشیم رفتم،همه چشماشون به من خیره بود ومنتظر بودن تا من جواب بدم.گوشیم رو برداشتم .
romangram.com | @romangram_com