#قهوه_تلخ_پارت_31
صبح زود ،باصدای داد وبیداد مامان بیدار شدم .خمیازه ی کشیدم وبا انگشتم ،پلک هام رو ماساژ دادم .گوشم کمی تیز کردم تا بشنوم حرف های مامان رو.داشت با بابا حرف می زد.از روی تختم اومدم پایین وشالم روبرداشتم سرم کردم،در اتاق رو باز کردم وبه طرف اتاق بابا رفتم;بابا،روی تختش نشسته بود وبه حرف های مامان گوش می داد ومامان روی صندلی نشسته بود داشت حرف می زد.
_سلام بابا،سلام مامان.
مامان صورتش رو به طرفم چرخوند:_امیرسام کجاست؟
با تعجب گفتم:_چی!امیرسام!
باصدای بلند گفت:-بله امیرسام ،کجاه؟
_خب معلومه این موقع صبح توی رختخوابشه خوابه،یجوری می گید انگار من علم غیب دارم.
بابا،چشماش رو با سرانگشتاش ماساژ داد وگفت:-دیدی خانم ،گفتم شیرین بی اطلاع است از امیرسام ،ولی تو باور نکردی.
باتعجب گفتم :_مگه چیشده بابا،امیرسام رو؟!
_دخترم ،امیرسام بعد اینکه از تو جدا شده دیگه خونه نرفته.
__وای اخه چرا؟
_شاید از باباش ناراحته،گوشیشم خاموشه.
_حقم داشته گوشیش رو خاموش کنه،وقتی مازیارخان یک صدم برای حرف های امیرسام ارزش قایل نیست وهمش می خواد حرف خودش رو روی کرسی بشونه از این بهترم نمیشه.
مامان،باصدای بلند وصورتی اخمووابروهای درهم رفته گفت:_وقتی تو راهنمایش کنی از این بهترم نمی شه.
_کی من؟من امیرسام رو راهنمایی کردم؟!عجبا.
romangram.com | @romangram_com