#قهوه_تلخ_پارت_30


_توباید بگی نه من،من خوب می شناسمت تو دختری نیستی که بدون سلام بیای توی خونه.

مامان ،که کنار پنجره ایستاده بود گفت:_آبجیت حالش خوب بود؟

_آره خوب بود سلام می رسوند.

بابا،روزنامه رو روی میز گذاشت وبا اشاره دستش گفت:_بیا بشین کنارم .

_من خستم بابا جان،فردا حرف می زنیم باشه؟

_نه همین الان باید حرف بزنیم.

مامان ،نگاهی به صورت پرچین وچروک بابا انداخت وگفت:_مرد می خواهی چه حرفی باهاش بزنی ؟خسته هست ،بزار بره اتاقش.

_تو برو دوفنجون چای بیار.

رفتم کنار بابا نشستم._خب تعریف کن دخترم چیشد؟

_هیچی؟

_با مازیارخان حرفت شد!؟

_نه.

_تو دختر منی من خوب می شناسمت .

لب به سخن گشودم وسیرتا پیاز ماجرا رو برای بابا تعریف کردم،سرم رو روی پاهای بابا گذاشتم وچشمام رو بستم.



romangram.com | @romangram_com