#قهوه_تلخ_پارت_25
_منم خوب می شناسمت ،بخاطر خواهرت نیومدی.
_ببینید مازیارخان،شما چون با کسی رفت وآمد ندارین فکر می کنید بقیه هم مثل شما هستن ;تا جای می رن،کاری دارن.اما نه اونجوری که شما فکر می کنید نیست.الان که دوست دارین دلیل بدونین ،باید بگم امیرسام عاشق شده...
حرف توی دهنم بود صورتش رو به طرفم چرخوند وباتعجب گفت:چی !عاشق!
_بله عاشق،کلمه ی نامفهومی نیست.امیرسام ،دلبسته ی یک دخترمعجبه شده .وقتی من فهمیدم گفتم نباید امروز وفردا کرد،کارخیر رو به فردا ننداز.بهش گفتم :من با بابات صحبت می کنم.
با عصبانیت گفت:مگه تو وکیل و وصی مردم هستی .امیرسام ،یکبار این مسله رو به من گفت ومن گفتم دیگه تکرار نشه،نمی دونستم تو داری توی سرش می خونی و رفیق های خنگ وام اٌل تو می خواهی بهش بندازی.
_اون دختر رفیق من نیست وهیچ وقت ندیده قضاوت نکنید.
_نمی خواهد تو جوجه به من درس اخلاق یاد بدی تا دیروز سرت لخت بود و به خاطر یه بسته پاستیل گریه می کردی ،الان شدی وکیل امیرسام.بعدشم تو خودت از امیرسام بزرگتری فکر خودت باش بگرد برای خودت یکی پیدا کن که پیرشدی نه برای پسرمن.
با شنیدن این حرف ها حسابی داغ کردم ،شهین ،قهوه آورد برای مازیار وبا حرفاش می خواست اون رو آروم کنه ولی مازیار بهش گفت :خفه هرچی می کشم از دست تو می کشم.
شهین ،از ترس شوهرش ساکت شد.امیرسام،باصدای پدرش از اتاقش اومد وبه ستونی که پشت سرمازیار بود تکیه داد.بدجور عصبانی بودم ولی خودم رو کنترل کردم وآب دهنم روقورت دادم.
_از روزی تو بزرگ شدی زندگیم روفنا کردی،توی زندگی همه سرکشی می کنی .
با تعجب رو به مازیارخان کردم:_کی !؟من زندگی شما رونابود کردم!؟عجبا.نمی دونستم،زندگیت رو خودت نابود کردی چون اجازه حرف زدن به هیچ کس نمی دی ،فقط می خواهی حرف خودت رو روی کرسی بشینی وبرات نظر وسلیقه دیگران مهم نیست.فکر می کنی همه کارمندهات هستن.اما تو حق نداری برای زندگی وآینده یک نفر تکلیف تعیین کنی،امیرسام می خواد باهاش زندگی کنه وزندگی اونه ;نه من وشما یا شهین.
باصدای بلندوعصبانیت تمام گفت:بسه بسه اینقدر حرف بی ربط نزن،پسره من حق دارم راه خوب وبد رو بهش یاد بدم ولی تو چی این وسط کی هستی ؟
باصدای بلند مثل یک شیر ،خنده ی بلند زد:تو خاله ش هستی.برو به فکر خودت باش خاله نه به فکر زندگی مردم.تو چی می دونی چی عالیته.جز اینکه بری صبح تا شب مثل دیوونه ها پارک.واقعا جای تاسفه من به حالت متاسفم،دختره ی دیوانه .
امیرسام نزدیک اومد:-بابا،شما حق ندارین به شیرین این حرفا رو بگید،من ازش خواستم بیاد.مقصر منم نه خاله.
از روی کاناپه بلند شد با دستش روی شونه امیرسام زد:_مگه بهت نگفتم دیگه اسم اون دختره ی کولی رو نگیری،جامعه روز به روز درحال پیشرفته اون وقت من برم یه سیاه چادر رو انتخاب کنم برات.
romangram.com | @romangram_com