#قهوه_تلخ_پارت_24
سرجام نشستم وامیرسام کنارم نشست مشغول خوردن قهوه شدیم.بعداز چند دقیقه شهین اومد:_امیرسام عزیزم،زنگ بزن رستوران غذا سفارش بده.شیرین جان تو چی دوست داری؟
با اینکه حسابی گشنم بود گفتم:_هیچی شهین جان ،من بیرون غذا خوردم سیرم.
_وا شیرین داری تعارف می کنی؟
_نه شهین جان.
امیرسام رو به شهین کرد:_من می دونم شیرین چی دوست داره .
امیرسام رفت تا زنگ بزنه وشهین نشست.بعد از چند دقیقه مازیارخان اومد ،روی کاناپه کنار تلویزیون نشست .کنترل رو برداشت وماهواره رو روشن کرد.شهین رفت آشپزخونه تا قهوه بیاره براش،درحالیکه با دکمه های کنترل ور می رفت:_چه عجب یادی از ما کردی،نگو که دلم برای خواهرم تنگ شده که باور نمی کنم.
_دلم برای شما تنگ شده بود آخه دیروقته نمی بینمتون.
باصدای بلندخندید وباحالت تمسخر گفت:برای من !برو دختر با هم سن وسالت شوخی کن نه من که یه چیزی بهت می گم دهنت بسته شه.
_شوخی نبود جدی گفتم،شما که همیشه با حرفاتون باعث ناراحتی طرف مقابلتون می شید.
_اووه شیرین بزرگ شدی،حرف زدن یاد گرفتی.
_یاد داشتم مازیارخان.
_خوبه،خب بگو دلیل اومدنت؟
_آدم مگه برا رفتن به خونه ی خواهرش دلیل داره؟
romangram.com | @romangram_com