#قهوه_تلخ_پارت_23
_تو که خوب می دونی بابا اهل مهمونی وشلوغی نیست ،توی اتاقش مشغول کتاب خوندن یا اینکه با مرغ عشق ها حرف می زنه یا توی حیاط به گل وگیاه ها می رسه.
امیرسام ،قهوه آورد._خاله شیرین ،این فنجون رو بردار چون تو قهوه تو تلخ می خوری .
_ممنون عزیزم.
امیرسام روی مبل تک نفره ی که رو به رویم بود نشست.بعد از کمی حرف وشوخی،مازیارخان اومد.
دیروقت بود که مازیار روندیده بودم شاید حدود یک سال ،مازیار همیشه یا ماموریته یا خارج از کشور یا اینکه سرگرم کارشه وهیچ وقت خونه ی ما نمی آد.آدم اخمو وعبوسی است با اخلاق خشک.با اینکه ۱۲سال از آبجی شهین بزرگتره ولی روز به روز جوان وسرحال تر می شه.با دیدن مازیارخان ،از جام بلند شدم :-سلام مازیارخان.
شهین از جاش بلند شد وبه طرف مازیار رفت که کتش رو بگیره ازش وکیفش.مازیار درحالیکه مشغول باز کردن دکمه کتش بود نگاهی به صورتم انداخت وگفت:_ماشالا شیرین خانم بزرگ شدی.
_لبخندی زدم وگفتم:_بله دیگه آدم روز به روز درحال رشدوتغییر وتحوله،ولی بزنم به تخته شما جوون وخوشتیپ شدین برخلاف سنتون.
مازیارخان اخمی به صورت آورد و ابروهاش درهم رفت با لحن جدی گفت:شیرین هنوز مثل بچگی هات حاضرجواب وبی تربیتی.
با شنیدن این حرف خودم رو جمع وجور کردم وخنده از لبم محو شد،سرم روپایین کردم حرفی نزدم.کتش رو درآورد وبه شهین داد.شهین نگاهی به مازیار کرد:_مازیارجان،شیرین باهات شوخی کرد ولی تو با حرفت ناراحتش کردی.
_شیرین خوبه بچه نیست الان بزرگ شده ولی حرف زدنش هنوز مثل ده سالگی هاشه.
به سمت اتاقش رفت وشهین دنبالش رفت.امیرسام ،نزدیکم اومد ودستم روگرفت:_شیرین جان،از حرف بابا ناراحت شدی؟
سرم رو بلندکرد ولبخندبی جونی زدم:_نه عزیزم ،بابات حرفی نزد که ناراحت بشم.من بی تربیتم که هنوز حرف زدن با بزرگترم رو نمی دونم.
امیرسام روبه رویم ایستاد:_خدامنو بکشه بخاطر من اومدی منه نفهم باید اول هماهنگ می کردم.
دستم رو روی شونه امیرسام گذاشتم:_خدانکنه امیریل من،تو هیچ اشتباهی نکردی من با میل دل خودم اومدم.
امیرسام لبخندی زد:_بازم که گفتی امیریل من سامم خاله جان،بشین قهوه تو بخور.
romangram.com | @romangram_com