#قهوه_تلخ_پارت_14


خنده ی بلندزدم وگفتم :از کی تا حالا من وتو همسن وسال شدیم؟؟توهمش ۲۴سالته.بعدشم من حوصله سروکله زدن با مازیار رو ندارم .

امیرسام باصدای آروم وشمرده گفت :شیرین جان ،من وتو فقط یه سال تفاوت سنی داریم.





خنده ازسرم پرید باصدای بلند قهقه زدم وگفتم:یک سال به نظرتو چیز کمیه امیریل؟؟؟

امیر،دوتا دستشو جلو گرفت وبا صدای بلندگفت:من تسلیمم شیرین جان،تو بزرگی من بچه م،الان یه بزرگواری درحق منه بدبخت بکن با مامان وبابا حرف بزن راضیشون کن.

_تو مگه با مامانت اینا حرف زدی راجب تیدا؟

امیر دستش رو جلوی چشمای سبزعلفیش گرفت وگفت:آره حرف زدم

_خب بگو اونها چی گفتن؟

امیرسام خنده از لبش محوشد واخمی به صورت گرفت وبا ظاهری ناراحت گفت:تو بهتر از من اونها رو می شناسی فقط بلدن بهونه بنی اسراییلی بیارن،می گن تو هنوز بچه ی یا اینکه بابا وقتی فهمید تیدا دخترچادری ومعجبه هست گفت:من اصلا راضی نیستم با یه معجبه ازدواج کنی .

_اون وقت چرا مازیار خان راضی نیست مگه معجبه ها چشونه؟؟

_بابا می گه اونها مال عهد بوق هستن...

_بسه بسه دیگه نگو ،بسپر به من خودم باهاش حرف می زنم.فردا عصری بیا دنبالم باهات میرم خونه وخودم باهاشون حرف می زنم.

امیرسام، اونقدر ذوق زده شده که هیجان زده از روی صندلی بلندشد وبه طرفم اومد سرش رو ،پایین کرد ویه بوس گوشه ی لپ سمت چپم زد وبا صدای بلند گفت:آهای ملت ،همه به گوش باشید این خانم عشق منه;نفس منه;دنیای منه;بهترین خاله ی دنیاست.

همه به من و امیرسام خیره شدن چشماشون از کاسه ی سرشون زده بود بیرون،با دست چپم بلیز امیرسام روکشیدم وگوشه لبم روگاز گرفتم :امیریل دیووونه،بنشین سرجات وای آبرومو بردی.

romangram.com | @romangram_com