#قهوه_تلخ_پارت_127
_من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم.
امیرسام در حالی که از داخل ماشین به ما نگاه می کرد ،بوق زد :چقدر یواش میاین یکم قدم هاتون رو زودتر بردارید.
فرهاد با لبخندی که روی لب داشت روبه من کرد:فکر کنم امیرسام خوشش نمیاد که زیر بارون قدم بزنه؟
_چون بی احساسه.
لبخندی زد:لایک به حرفتون.
نزدی ماشین رسیدیم .امیرسام با اشاره دستش به آلاچیقی که روبه رویمان بود اشاره کرد:برید اونجا تا بارون بند میاد.
به طرف آلاچیق رفتیم ،امیرسام پشت سرما آمد،نگاهی کرد:وای شماها یه نگاه به خودتون بندازید عین موش آب کشیده شدین.
با صدای بلند قهقه زد .بر روی چهارپایه ای که پشت سرم بود نشستم،دستی به صورتم کشیدم تا خشک شود.فرهاد نزدیک آمد دستمال سفید گلداری را به طرفم دراز کرد ،نگاهم کلیک کرد به گل های رز روی دستمال ،گل های رز کوچکی که بیشتر آدم احساس می کرد طبیعی است.
_بردارین صورت تون رو خشک کنید.
دستم را دراز کردم دستمال را از دستش گرفتم،دستمال سفید را محکم توی دستم فشردم.چشم هایم را بستم ،احساس کردم گل رز خوشبوی توی دستم است.سرم را پایین کردم،دستمال خوشبو را که بوی عطری خنک می داد را بو کردم .با صدای امیرسام چشم هایم را باز کردم.
_بارون داره بند میاد.
فرهاد نگاهی کرد:بله داره بند میاد.
لباس هایم خیس بود ،باد می وزید .دست هایم را بغلم کردم ،سرما به رگ های بی جانم نفوذ کرده بود.امیرسام وقتی دید خودم جمع کردم کتش را به من داد:بپوش خاله جان.
کتش را گرفتم تنم کردم .
_برو توی ماشین خاله جان بخاری روشنه.
romangram.com | @romangram_com