#قهوه_تلخ_پارت_125


امیرسام با صدای بلند خندید:اثرات گرسنگی است.

فرهاد لبخندی زد:بریم پایین غذا سفارش بدیم.

بلند شدم کیفم را برداشتم پایین رفتیم، یک شام سلطنتی...





سفارش دادیم .بعد از صرف شام بلند شدیم به طرف ماشین رفتیم،فرهاد نگاه جست وجوگرش را به طرف من سوق داد:موافقین با یه پیاده روی کوچیک.

نمی دانستم چرا زبانم بند آمده بود ،نگاهی به امیرسام کردم ،گوشه چشمی نگاهی کرد و چشمکی زد:بله من که موافقم.

قدم های بی حسم را روی کاشی های گلدار و رنگی گذاشتم ،آب دهنم را قورت دادم.فرهاد شونه به شونه با امیرسام راه می رفت،من دست چپ امیرسام بودم .بعد از کمی پیاده روی روی صندلی های که با نور لامپ های رنگی به سمت آدم چشمک میزد نشستیم .امیرسام خمیازه ای کشید رو به فرهاد کرد:فرهاد؟

_جان داداش.

پاهایش را روی هم گذاشت:تو که پول،خونه ،کارتو داری چرا تا حالا ازدواج نکردی؟

فرهاد غمی توی چشم هایش نشست نگاهش را به سمت من سوق داد،نگاهم را از چشم هایش دزیدم چون می دانستم نگاهش قلبم را به تلاطم وا می دارد.از روی صندلی بلند شد سرش را بلند کرد به طرف آسمان ،با صدای گرفته گفت:تو فکر می کنی من خوشبختم ؟نه اشتباهست من هیچی ندارم شاید از نگاه تو من بهترینم ولی همه مثل تو بهم نگاه نمی کنند ،دل سپردم بهش ;عادت کردم بهش،اما اون تردم کرد منو تنها گذاشت توی تاریکی غم ها .بریدم بدجور اما قطره ای خون از رگ های بی جونم نریخت چون می دونستم همدمی ندارم که دردم رو دوا کنه.

امیرسام به طرف فرهاد رفت دستش را دور کمر فرهاد گذاشت:فرهاد تو خیلی ناامیدی .

فرهاد رو به روی امیرسام ایستاد:توهم اگه جای من بودی حس وحال منو داشتی.

_دیگه نگو تنهام ،نگو دلتنگم ،عشقت رفت ولی نفست که نرفت پس اون عشقت نبود چون اگه عشق آدم بره نفسش میره دیگه نفس کشیدن براش عذاب می شه ،روز هزار مرتبه طلب مرگ می کنه.اما یه نگاه به خودت بکن تو سرپای داری نفس می کشی اما از بس به خودت تلقین کردی که تنهام وشکست خورده مثل یه مریض شدی که با یه سردرد فکر می کنه به آخر خط رسیدی نمی دونه که دوای دردش یه قرص استامینوفن است و دوای درد تو یه زندگی جدید است نه مرگ.

از روی صندلی بلند شدم امیرسام را تشویق کردم به خاطر حرف های امیدوار کننده اش.لبخندی زدم:براوو امیرسام جان.

romangram.com | @romangram_com