#قهوه_تلخ_پارت_123


در تکاپوی خاطرات گذشته ام

هر لحظه وجودت را

فریاد می زدی...

امیرسام نگاهی به من کرد:این شعر رو تو گفتی خاله؟

فرهاد نگاهش را به چشمایش بخیه زد:بله شیرین خانم گفتن.شما قلم تون حرف نداره خیلی خوب می نویسید.

ابروی بالا انداختم:نه بابا اینجوری که شما تعریف می کنید نیست ،من فقط زاییده های ذهن خاموشم را به روی کاغذ می نویسم.

امیرسام شروع کرد به دست زدن:احسنت به تو و ذهنت خاله جان.

فرهاد سری تکان داد:آره احسنت به شما.

_شماها زیادی از من تعریف می کنید اینجوری خجالت میدین.

امیرسام با شیطنت گفت:الان که شام بخوریم از خجالت در میای.قهوه مون که سرد شد حداقل کاری کنید که موقع غذا ساکت باشید.

خندیدم گفتم:من از همین الان ساکت شدم.

فرهاد محو تماشای من بود:من قبلا از سکوت خوشم میومد اما از وقتی با شیرین خانم آشنا شدم به حرف زدن علاقمند شدم چون حرف های شما خیلی منو امیدوار می کنه.

_خیلی خوشحالم که تونستم کمکتون کنم.

غمی توی نگاهش بود،با نگاه غمگینش گفت:من خیلی تنهام خیلی،کسی رو ندارم دلم براش تنگ بشه ولی این روزها عجیب دلم برای پرورشگاه تنگ شده،دوست دارم زمان به عقب برگرده و دوباره توی محوطه پرورشگاه قدم بزنم بدون هیچ نگرانی،فکر می کردم بزرگ بشم غم هام کم می شه اما دو چندان شد.اون همه فکر وخیال ارزش بزرگ شدن رو نداشت ،خیلی زود بزرگ شدم ولی خیلی دیر گذشت اما توی مرداب غم گیر کردم که توان دست وپا زدن ندارم.همه نگاهشون به من یه جور دیگست نگاهاشون آتیشم میزنه .

دستش را جلوی صورتش گرفت،سکوت کرد چشم هایش را بست.امیرسام دستش را روی شونه ای فرهاد گذاشت:داداش امشب اومدیم خوش باشیم چرا داری خودت رو عذاب میدی ؟مگه تو به خاطر نگاه مردم زنده ای؟سرتو بلند کن بی خیال هر چی که باعث تلخی خوشی هات می شه.

romangram.com | @romangram_com