#قهوه_تلخ_پارت_122
با تعجب نگاهی به امیرسام کردم،لبخندی زد:بخور قهوه تو خاله جان.
نمی دونستم باز چی توی سرشه.فنجان فرهاد را برداشت برعکس کرد کمی تکان داد:ماشالا به تو ستاره ای اقبالت چقدر پر نور است مثل اشعه ی خورشید،زندگیت تغییر می کنه...
یه تغییر اساسی،شخصی وارد زندگیت می شه که دیدت نسبت به این دنیا عوض می شه.
فرهاد دقیق به حرف های امیرسام گوش سپرده بود.پوزخندی زدم نگاهی خبیث به طرف امیرسام کردم:از کی تا حالا فال گیر شدی؟
اخمی کرد:توهمش منو دست کم می گیری.
فرهاد لبخندی روی لب داشت:شیرین خانم من نمی دونم چقد این حرف های که امیرسام گفت صحت داره اما یه چیز می دونم که به من حرف هاش آرامش داد.درست مثل یه متن کوچیک که توی دفترچه ی که بهم دادین خوندم.
نگاهش را چرخوند به سمت آبشار،مکثی کرد چشم هایش را باز وبسته کرد: من به دنبال جرعه ای از صدای تو
در این شهر بزرگ می گشتم
این شهر بزرگ را کوچه به کوچه
خیس از اشک می کردم
تو اما...
در جایی میان هیاهوی ذهنم
در لا به لای افکار روزانه ام
romangram.com | @romangram_com