#قهوه_تلخ_پارت_117
بابا همیشه به امیرسام می گفت(پسرم)چون علاقه ی شدیدی به امیرسام داشت.بابا نگاهی به من کرد:توی فکری؟
چشمکی زدم:داشتم به شما نگاه می کردم.
به طرف بابا رفتم وکنارش نشستم.بعد از چند دقیقه مامان با سینی چای آمد:پدر ودختر خوب تنهای خلوت کردین.
_چه کنیم دیگه خانم ،توی خونه که حوصلمون سر رفت.
مامان کنار بابا نشست.بعد از خوردن چای ،به سمت تاب رفتم .مامان نگاهی کرد:اون تاب فرسوده شده سوار نشو می اٌفتی.
_نه مامان جان نمی افتم.
روی تاب سوار شدم وچشمایم را بستم مشغول تاب خوردن شدم.مامان که می ترسید مبادا بیافتم به طرفم آمد:نیافتی دخترم مواظب باش.
_نمی افتم مامان جان.
مثل بچگی هام آرام آرام تابم داد.بابا رو به رویمان نشسته بود ولبخندی گوشه ای لبش بود:انگار همین دیروز بود که این تاب رو به این درخت بستم.
مامان نگاهی کرد ودستش را به تنه ای درخت تکیه داد:آره چه زود گذشت.اون موقع ها شیرین کوچیک بود قدش نمی رسید به تاب.
بابا باصدای بلند از ته دل خندید:چهار پایه میزاشت زیر پاش کلی مسخره ش می کردیم .
اخمی کردم:شماها چقد بد بودین.
مامان خندید:خودتم کلی به خودت می خندیدی.
_پس خودتم بدتر از همه بودم.
مامان به طرف حوض کوچک وآبی رنگی که طرف چپم بود رفت:چندبار توی این حوض افتادی همشم از ماهی های قرمز می ترسیدی.
romangram.com | @romangram_com