#قهوه_تلخ_پارت_115
سرم را پایین کردم ودستم را روی گلویم گذاشتم دلم خیلی می خواست گریه کنم ولی اشک های لعنتیم نمی ریخت،بعضی وقت ها فکر می کردم سنگم و اگر نه باید گریه می کردم.امیرسام پایین نشست وسرم را بلند کرد:شیرین قوی هستی واگه بخواهی می تونی مثل قبلا بری بیرون به شرطی که با عزیزجون حرف بزنی وقانع اش کنی .
_آخه چجوری حرف بزنم ،مامان فقط حرف خودش رو میزنه ،از وقتی فهمیده من با فرهاد آشنا شدم باهام لج کرده.
_الهی فدات بشم تو نباید بهشون چیزی می گفتی الانم بسپر به من.
سرم را تکان دادم.
لبخندی زد:اما یه شرط داره.
باتعجب گفتم:چه شرطی!
_امشب بریم رستوران چون فرهاد خیلی اصرار داشت که راضیت کنم .
لبخندی زدم:چشم فقط به خاطر تو.
_قربون خاله ی مهربونم.
بلند شد دستی به موهایش کشید:برم مخ عزیزجون رو بزنم راضیش کنم.
_برو .
امیرسام رفت تا با مامان حرف بزنه.سرم را چرخوندم به سمت آینه ولبخندی زدم.
بعد از چند دقیقه امیرسام در حالی که لبخندی روی لب های غنچه اش داشت اومد وبهم خیره شد.ابروی بالا انداختم:چیشد؟شیری یا روبا؟
romangram.com | @romangram_com