#قهوه_تلخ_پارت_114
دستم را رها کرد وگوشه ی پنجره نشست:از اینجا بیرون چقدر قشنگه وشاعرانه.
چشمایم را درشت کردم:همینو می خواستی بگی؟
تلخندی زد:تو که کم حوصله نبودی.
با ناامیدی گفتم:الان کم حوصله شدم .من مثل یه پرنده ام و اتاقم برام درست مثل یه قفسه ،من به هوای آزاد نیاز دارم چرا هیچکی نمی فهمه.
_من می فهمم درکت می کنم.
به دیوار تکیه دادم:نه امیرسام نمی دونی.
بلند شد ونگاهش را به چشمای بیمارم بخیه زد:امروز فرهاد بهم زنگ زد ،سراغ تو رو ازم گرفت.بهش گفتم مگه خودت شماره شیرین رو نداری؟ با تعجب گفت:(نه چرا باید شماره اش رو داشته باشم؟!)گفت:(نگرانته)،چند روزه ازت خبری نداره .خواست بدونه حالت خوبه یا نه؟بهش گفتم که خوبی.دعوتت کرد رستوران امشب.
ابروی بالا انداختم :بهش می گفتی که نمیام.
_آخه چرا؟
اخمی کردم وبه طرف تختم رفتم:چرا نداره ،دلیلی نمی بینم که با یه مرد غریبه برم بیرون.
امیرسام با صدای بلند گفت:اووه مرد غریبه،عزیزم تنها تورو دعوت نکرد منم دعوت کرد.
نگاهی به امیرسام کردم:خب تو برو خوش بگذره.
امیرسام به طرفم آمد:شیرین تو چته؟
_هیچیم نیست.
_نگو هیچیت نیست من خوب می شناسمت.به من بگو خاله از چی ناراحتی؟
romangram.com | @romangram_com