#قهوه_تلخ_پارت_113
دو روز بود که توی خانه زندانی بودم .حق نداشتم برم پارک ،کارم فقط شده بود خیره شدن به در ودیوار ،از ترس هم حرفی نمیزدم که مبادا باعث رنجش مامان بشم.با بی حوصلگی روی تختم دراز کشیدم وبه مرور کردن خاطرات چند روز قبل پرداختم. نور خورشید توی چشمم می خورد،ملافه ی صورتی رنگ را روی صورتم انداختم وچشمایم را بستم .متوجه ی صدای در نشدم،ناگهان کسی ملافه را از روی صورتم کشید چشمایم را باز کردم ونگاهی کردم ،مثل همیشه زیبا ودلنشین بود چهره اش ،با چشمای سبزاش به من خیره شده بود ولبخندی زیبا روی لب داشت.موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم ونشستم، اخمی کردم:تو سلام بلد نیستی؟در زدن بلد نیستی؟
با صدای بلند خندید :سلام خاله جون در زدم حواست نبود .
کنارم نشست ونگاهی کرد:چیه چرا ساکتی خاله؟
با بی حوصلگی گفتم:چی بگم آخه؟
_هرچی دلت می خواد .
از روی تخت بلند شدم وبه طرف پنجره رفتم پرده را کنار زدم ونگاهم را به پیچک های کنار دیوار دوختم:غمگینم،تنهام،خسته ام...
وسط حرفم پرید:الهی امیرسام بمیره برات.
صورت را برگردوندم وبا صدای بلند گفتم:خدانکنه دیوانه ،زبون تو گاز بگیر.
بلند شد وبه طرفم آمد،دستم را گرفت وبا صدای گرمش گفت:شیرین به من نگاه کن .
نگاهم را به پنجره دوختم،با دستش صورتم را به طرف خودش برگردوند:خاله تو تنها نیستی من کنارتم .
دستم را محکم فشرد:برات یه خبر خوش دارم،اگه گفتی چیه؟
نفسی کشیدم:نمی دونم چیه؟
_اول بخند جان من.
لبخندی کزابی روی لبم نشست.نگاهی کرد:نخیرم من بچه نیستم که بخواهی منو گول بزنی ،یالا بخند جان من.
خندیدم :خب الان بگو.
romangram.com | @romangram_com