#قهوه_تلخ_پارت_109
دستش را محکم گرفتم:می خواهین من باهاش حرف بزنم؟
_نه دخترم ،مامانت آدم کینه ای نیست یه ساعت دیگه از یادش میره.
لبخندی زدم وگفتم:خوبه با اخلاقش آشنا هستین .
_یه عمر زندگی ،جوونیمون رو کنار هم دیگه گذروندیم.
_اینبار مقصر اصلی من بودم.
بابا خندید ودستش رو روی سرم کشید.سرم را روی پاهایش گذاشتم وچشمایم رابستم:بابا اون آدم بد نیست ،شما اگه یبار ببینیدش درست حس منو پیدا می کنید .اون تنهاست وشکست خورده،من فقط دارم کمکش می کنم تا گذشته رو کنار بذاره وفراموش کنه.
بابا دستش رو به آرامی توی موهام کشید وگفت:به مامانت حق بده که ناراحتت بشه .
چشمایم را باز کردم:منم که دیدین ساکت شدم وحرفی نزدم.
لبخندی زد وبا صدای پدرانه اش گفت:آفرین به شیرین خودم تو ماشالا دختر فهمیده و زرنگی هستی.
سرم را بلند کردم ونگاهی به چشمایش کردم:بابا من توی خونه به خدا احساس خفگی می کنم ،تنها تفریحم رفتن به پارک است.
بابا بلند شد از روی تخت وبه طرف در رفت:منم می دونم ولی مامانت فعلا ناراحته ،بذار خودم باهاش حرف بزنم .
از جایم بلند شد وبه سمت بابا رفتم:ممنون بابا جون.
لبخندی زد واز اتاق بیرون رفت،نفسی کشیدم وبه دیوار تکیه دادم .
ما انسان ها چقدر تنهایم وبه دنبال کسی هستیم که تنهایی مان را پر کند.کسی که از جنس خودمان باشد،حرف هایش بوی حرف هایمان را بدهد .نگاهش غمگین باشد وبا حرف هایمان سردی تنهای را به گرمی اشعه ی خورشید تبدیل کنیم.بعضی وقت ها آنقدر تنها می شوم که از یادم می رود خدا را دارم .چشمایم را باز کردم ونگاه پریشانم را سوق دادم به قابی که روی دیوار بود وآیةالکرسی با طلاکوب زرد رنگ روی آن حکاکی شده بود،چشمایم را درشت کردم وبه خیره شدم .زیر لب آرام وشمرده گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم(به نام خداوند بخشاینده ی مهربان)مهربانم به درگاه تو پناه آورده ام از تو که بخشاینده ی کمک می خواهم،مگذار که دل هایمان غبار کینه را به خود بگیرد.صدای امیرسام به گوشم رسید.در اتاقم را باز کردم ونگاهی کردم امیرسام زیبای من داشت با پدر حرف میزد،لبخندی زدم وشالم را مرتب کردم به طرفش رفتم.سرش را بلند کرد ولبخندی زیبا بر روی لب های سرخش نشست:سلام شیرین بانو.
_سلام امیریل خوبی؟
romangram.com | @romangram_com