#قهوه_تلخ_پارت_106
_اونکه گفتم مازیار خان اومد پارک دعوام کرد بعدش اون آقا اومد ونذاشت مازیار خان باهام دعوا کنه.
بابا سری تکان داد:خب یادم اومد.
مامان چشمایش را درشت کرد:چی!با یه مرد آشنا شدی؟
_بله مامان.
باصدای بلند گفت:بله و کوفت ;بله و زهرمار.دختره ی چش سفید.
بابا اخمی به طرف مامان کرد وگفت:خانم تو چرا برداشت بد می کنی.
مامان با حالت تمسخر لبخندی زد وگفت:پس می خوای تشویقش کنم ،عجبا.
_نه خانم جان نمی گم تشویقش کنی،می گم بذار شیرین حرفش رو بزنه بعدش ما بگیم خوبه یا بد.
مامان اخمی کرد :چه حرفی؟چه خوبی وبدی؟با یه مرد غریبه حرف بزنه بنظرت خوبه؟بگو خوبه؟
بابا قاشق را توی بشقاب گذاشت وگفت:شیرین پنج سالش نیست بیست وپنج سالشه،خودش خوب وبدش رو تشخیص میده.
مامان دستش را جلوی پیشونیش گرفت وگفت:مرد تو این رو پُرروش کردی.
باصدای بلند گفتم:اون آدم تنهاست وهیچ نظر بدی روی من نداره ،من فقط دارم کمکش می کنم تا تنهای در بیاد .
مامان با صدای بلند خندید وگفت:دیگه چه بهونه ی؟
_بهونه نیست مامان جان،اون نه پدر داره نه مادر...
مامان وسط حرفم پرید وگفت:بدرک که پدر ومادر نداره،منم پدر ومادر ندارم.
romangram.com | @romangram_com