#قهوه_تلخ_پارت_104
فنجون قهوه را روی میز گذاشتم واز جایم بلند شدم به سمت آبشار رفتم .دور آبشار قدم زدم بعد از چند دقیقه فرهاد به طرفم آمد وهمزمان با من قدم هایش را برمی داشت .شادی را می شد خونداز توی چشمای قهوه ایش .بعد از کمی شور وشوق وخوشحالی گوشه ی آبشار نشست .توی فکر رفت بدون اینکه پلک بزند.من که گوشه ی دیگر آبشار بودم دستم را توی آب های حوض کردم وآب روی صورتش ریختم.سرش را بلند کرد وگفت:وای چه سرده.
لبخندی زدم وگفتم:خواب از سرتون پرید؟
دستش را پر از آب کرد وروی صورتم ریخت،نگاهی به صورت گردش کردم وگفتم:با من در نیافتین که تا یه دقیقه دیگه اشکتون در میاد.
چشمایش را درشت کرد وگفت:فقط خیسم نکنید چون من حساسم زود سرما می خورم.
مشتم را پر از آب کردم وروی صورتش ریختم .چشمایش را باز وبسته کرد وگفت:من تسلیمم.
_چه زود کم آوردین.
در حالی که داشت با دستش صورتش را خشک می کرد گفت:از شما زن ها باید ترسید.
لبخندی زدم وگفتم:من فرق می کنم.
با صدای بلند گفت:آهان یادم نبود.
بعد از کمی قدم زدن ویادآوری گذشته،گفتم :من باید برم.
با تعجب نگاهی کرد :کجا?
لبخندی زدم :یه نگاه به ساعتتون بندازید .
نگاهی به ساعتش کرد:چه زود گذشت ،زودتر از دیروز.
_سرگرم حرف زدن بودیم متوجه ی ساعت نشدیم.
کیفم را برداشتم واز روی صندلی بلند شدم .نگاهی بهم کرد:برسونمتون.
romangram.com | @romangram_com