#قهوه_تلخ_پارت_103


با نگرانی گفت:دیگه نمی تونم بریدم.

_می تونید خواستن توانستن است.

لبخندی مصنوعی زد وگفت:بله من می تونم،یه عمر بدون خونواده تونستم نفس بکشم الانم می تونم.کاش یه نفر دیگه مثل شما اینقدر هوام رو داشت ودلداریم می داد.

_از یادتون نره من یه نفر نیستم،دو نفرم .

با تعجب گفت:دونفر!

_بله منو سایه ام .

خندید وگفت:آهان یادم اومد شما قوی هستین.

نگاهی کردم وگفتم:توی این هوای سرد چی می چسپه؟

_یک فنجون قهوه .

_درست مثل دیروز.

روی صندلی که کنار آبشار کوچک آبی رنگ بود نشستم واون رفت دوفنجون قهوه گرفت .یک فنجان برداشتم ومحو تماشای رقص آب شدم .گوشه ی صندلی نشست وگفت:زیباست.

_بله خیلی زیباست اولین دفعه است که دقیق به این آبشار کوچک خیره می شم ورقص زیبای آب را می بینم.

_دقیق مثل من.قبلاً ساعت به نظرم دیر می رفت اما از وقتی با شما آشنا شدم عقربه های ساعت به سرعت باد حرکت می کنه.

_پس ناامیدی رو بذارید کنار .

سری تکان داد وگفت:سعی می کنم.

romangram.com | @romangram_com