#قهوه_تلخ_پارت_102
از صداش می شد فهمید ناراحت شد با صدای گرفته گفت:محمد مثل منه ،اونم بچه ی پرورشگاهست ولی اون خوش شانس بود وقتی ده سالش بود یه خونواده پولدار به فرزندی قبولش کردن.
آه سردی کشید وگفت:همه که مثل من بدبخت نبودن.
_وای باز که شما خودتون رو گفتین بدبخت.
لبخندی زد وگفت:بگم خوشبخت.
_بله اینجوری بهتره.راستی بعدش چجوری محمد رو پیدا کردین بعد از این همه سال؟
_یه روز که رفتم نمایشگاه ماشین بخرم محمد رو اونجا دیدم اون منو شناخت ولی من نشناختمش چون چاق وتپل شده بود.از اون روز به بعد مثل دوران بچگی هامون عین دوتا داداش کنار هم بودیم.
_انشالا همیشه کنار دوستاتون باشید.الانم فکر کنم مراسمش بود.
نگاهی کرد وگفت:آره هفته بعد مراسمشه.
لبخندی زدم وگفتم:انشالا مراسم خودتون.
غمی توی صورتش نشست ونگاهش را سوق داد به برگ های زردوخشک زیر پایش وگفت:از من گذشت دیگه.
باصدای بلند گفتم:شما فقط بیست وشش سالتون هست.
_دلم شکسته وناامیدم.
_بی خیال گذشته وبی خیال نادیا،اون شما رو فراموش کرد ورفت ،اون تونست شما هم می تونید به شرطی بخواهید.
_آخه چجوری؟
_خودتون رو سرگرم کارتون کنید،تفریح برید با دوستاتون وخیلی چیزهای دیگه.هیچکس نمی تونه کمکتون کنه به جز خودتون .
romangram.com | @romangram_com