#قهوه_تلخ_پارت_101
لبخندی زدم وگفتم:آره بابا چیزی نشد فقط یخورده دستم زخمی شد.
قدم هایمان را همزمان برداشتیم وقدم به قدم برگ های زرد رنگ را زیر پا له کردیم .هوا سرد بود ولی حرف هایمان بوی گرمی می داد وباعث می شد که سوز سرما را احساس نکنیم .اون از گذشته می گفت،گذشته ی که تاریک وسرد بود ومن از حال می گفتم ولی هر دو در انتظار آینده ی روشن بودیم ومنتظر تابش نور خورشید بر روی سرنوشت تیره وتارمان.با صدای زنگ گوشیش از فکر وخیال پریدم بیرون وقدم هایم را آهسته تر برداشتم .نگاهی به صحفه ی گوشی کرد و گفت:محمد است.
با تعجب گفتم:محمد!
لبخندی گوشه ی لبش نشست وگفت:بله.
ایستاد وگوشی را نزدیک گوشش برد،گلوی صاف کرد وگفت:سلام محمدجان خوبی؟الهی شکر داداش،آره منم خوبم .
لحظه ای مکث کرد وبا خوشحالی گفت:مبارکه داداش ،ایشالا خوشبخت بشی .مراسم برای چندم است؟
لبخندی زد وبا صدای بلند گفت:من فکر کردم فردا است پس تا یه هفته بعد کلی وقت داریم.باشه داداش خودم ساغ دوشت می شم،چشم.نه قربانت،مواظبت باش خدانگهدارت.
گوشی رو قطع کرد وگفت:محمد داداشمه...
وسط حرفش پریدم وبا تعجب گفتم:داداشتون!
لبخندی زد وگفت:نمی خواین دیگه راه بریم؟
_دیدم شما ایستادین منم ایستادم.
قدم هایم را برداشتم وشروع کردیم به قدم زدن .گفت:محمد برام مثل یه برادر است ،بهترین دوست دوران بچگی هامه.
_شما که دوران کودکی تون رو توی پرورشگاه بودین.
قهقه ی زد وگفت:مگه بچه های پرورشگاه دوست ندارن؟
چشمایم را درشت کردم وگفتم:من چنین حرفی نگفتم منظورم این بود که شما اونجا بودین مگه محمد هم...
romangram.com | @romangram_com