#فرشته_نجات_پارت_9
بابا رو به آن دو مرد گفت : می بینید تورو هیشکی از پس زبونش بر نمی آد .
یکی از آن دو مرد گفت : جوون باید شاد و سرحال باشه حالا دوروز دیگه که شوهر کرد دلتون واسه
کاراش تنگ میشه
مرد دیگر : درسته . منم یه پسر داشتم خیلی شر و شیطون بود از دیوار راست بالا می رفت ، البته وقتی
با ته تؽاریه آقا تارخ )با اشاره به مرد کناریش ( می افتاد که دیگه نگو ، دست شیطونو از پشت بسته
بودن ، اما از وقتی ازدواج کرده خونمون خیلی سوت و کور شده عادت کرده بودیم به شلو ؼیاش .
من : می بخشید این پسر شما الان کجاس ؟ میشه ما یه سر کلاس خصوصی بریم پیششون ؟
مرد باخنده گفت : داخل پیشه بردیاست .
من : اسم شریفشون چی هست ؟
مرد : سهیل ،
من : سهیل ! اون پسره ی بی تربیت و بی حیا پسر شماست ؟
بابا : ایلسا ! زشته ، این چه حرفیه ؟
مرد با خنده گفت : حق داره والله هیشکی از دست این پسر خل وچل ما آسایش نداره ، نمی دونم این
مهسا چه جوری باهاش می سازه .
چیه یه ساعته دارین پشت سر پسر مردم وزوز می کنین . من که نمی بخشم ، اون دنیا هم سر پل صراط
خِر همتون رو می چسبماااااا!
من : تو رو که نرسیده به پل صراط می اندازن تو آتیش !
سهیل : من تاتورو نفرستم خودم نمی رم
من : هه ... صنار بده آش به همبن خیال باش !
سهیل : هستم . تازه کلی هم نقشه کشیدم که چه جوری پرتت کنم پایین . عمو کیارش )شهریار بزرگ(
که به کنارمان آمده بود گفت : کسی جرئت داره به دخترم چپ نگاه کنه تا چشماشو بابا قوری کنم .
بابا : توهم حرفای اینو یاد گرفتی ؟
عمو : خوب وقتی بیست و چهار ساعت از همین حرفا می زنه ما هم یاد می گیریم .
بعد رو به من گفت : دختره ی شیطون مگه مامانت نگفت بیای دنبال آرش ، اومدی موندگار شدی که ؟!
من که تازه یادم اومده بود گفتم : ا ... راس میگی ، اصلا حواس نمی مونه واسه آدم !
بابا : مگه مامانت چه کارم داره ؟
من : مامانی که کارتون نداره ، عمه کارتون داره فکر کنم راجع به ازدواج شی نا و باربده نیست قراره
امشب شب نامزدیشون باشه !
عمو : تو از کجا فهمیدی شیطون ؟!
من : منو دست کم گرفتی عمو ؟! من خودم یه پا بی بی سی ام .
عمو به عسل اشاره کرد وگفت : این بچه از کجا ؟
من : از تو سک سک .
عمو : مسخره می کنی ؟
من : من ؼلط بکنم ، بچه آقا سهیله
سهیل بچه را از آؼوشم گرفت و گفت : بده بچمو ببینم !
من : خیلی دلتم بخواد نگهش دارم .
سهیل : دلم نمی خواد .
من : به درک ! حیؾ این عروسک که دختره توئه سپس رو به بابا گفتم : بابا شمام برو پیش مامان ، منم
برم یه گوشه گم وگور شم تا مامان از یادش بره .
بااجازه ای گفتم و به طرؾ ؼزال و آیلار رفتم : اجازه هست ؟
ؼزال : بفرما .
وقتی نشستم آیلار گفت :چی می گفتین که صدای خنده هاتون تا اینجا می اومد ؟
من : حرؾ خاصی نبود ذکره خیره پسر عمتون بود .
ؼزال : خوب عزیزم ازخودت یه کم برامون بگو باربد و بردیا خیلی دوستت دارن و همیشه ازت تعریؾ
romangram.com | @romangram_com