#فرشته_نجات_پارت_10

می کنن ، خیلی دوس داشتیم ببینیمت .

من : منم دوسشون دارم .

ؼزال : اونطور که بردیا میگفت الان باید شونزده سالت باشه .؟!

من : یکم دی رفتم تو شونزده سال .

آیلار آخی چه بامزه ! شب یلدا تولدته .

ؼزا ل : چه رشته ای می خونی ؟

من : سال چهارم ریاضی ام .





باتعجب گفت : چهارم ؟

من : آره آخه من دو سال جهشی خوندم .

با خنده : بابا مخ ، بابا دانشمند ، بابا انیشتین ، دست راستت زیر سرِما

من : برو بابا . جوری میگه انگار شق القمر کردم .حالا خودتون چی خوندین ؟

ؼزال : من داروسازی خوندم و با اردلان وسهیل یه شرکت داروسازی راه انداختیم .

آیلار : منم پزشک عمو می ام ، البته قصد ادامه تحصیل دارم .

من : به به پس ما با دوتا دکتر طرفم .

آیلار : تو قصد داری چی بخونی ؟

من : عمران .

آیلار : ارشیا داداش منم عمران خونده . البته الان داره فوق می خونه ، می خواد برای دکترا بره

انگلستان .

من : چه جالب !

آن شب یکی از بهترین شب های عمرم بود . عمه و عمو کیارش نامزدی شی نا و باربد را اعلام کردند

و قرار عروسی را برای تا بستان گذاشتند .

فصل 3

آرام و قدم زنان به سمت مدرسه می رفتم که کسی سلام کرد . به طرؾ صدا برگشتم .ساؼر )پیاله ی

شراب( ، دختر خاله و همکلاسی ام بود : سلام خوبی ؟

ساؼر : آره تو خوبی ؟

من : بد نیستم ، خاله این خوبن ؟ عمو مجتبی )برگزیده( ؟

ساؼر : آره بابا ، خون ما رو می کنن تو شیشه می خوای بد باشن ؟!

من : هوی حواست باشه داری در مورد خاله یگانه )بی نظیر( جونم می حرفیا ؟؟؟

ساؼر : آه ... یادم نبود ، جنابعالی خیلی رو فامیلاتون حساسین !





من : پس روزی صدبار تکرار کن تا یادت بمونه ، راستی عصری قراره با بردیا بریم بازار خرید عید

تو هم میای ؟

ساؼر : ای جان بردیا جونمم هست ؟! معلومه که میام ، با کله هم میام ، چه ساعتی ؟

من : پنج شیش

ساؼر : اوکی ! به مامان خبر میدم بهت میگم ....خبر داری امسال عید قراره کجا بریم ؟

من : نه مگه تو میدونی ؟

ساؼر : بابا می گفت ویلای دبی آماده شده شاید امسال رفتیم اونجا .

من : جدی میگی ؟

ساؼر : آره بابا خیلی ازش تعریؾ میکرد می گفت خیلی قشنگ شده ، تو حیاطش هم پره گل و درخته .

من : عمو پدرام که می گفت هنوز خیلی کاره داره .

شانه بالا انداخت و چیزی نگفت . چند سال پیش پدر من ، عمو کیارش ، عمو پدرام ، عمو مجتبی و دایی

یاسر ، به صورت شریکی زمین دو هزار متری در یکی از مناطق دبی خریدند و از همان سال هم

شروع به ساخت ویلایی در آ ن کردند .

* * * * *

خوب خانمای نسبتا محترم کجا بریم ؟ » بردیا با همان ابخند جذاب همیشگی اش گفت

من : اول یه سر بریم بوتیک علیرضا )علی راضی و خشنود( دوستت بعد بریم پاساژ ولی عصر .

romangram.com | @romangram_com