#فرشته_نجات_پارت_11
بردیا : سینا )نام کوهی در شرق مصر( دوستمو که می شناسین ؟
ساؼر : همون مو فرفریه ؟
بردیا : آره ! جدیدا یه بوتیک زده تو همون پاساژ جفت مؽازه اش ، می گفتن همه جور لباسی آورده .
ساؼر : اول بریم مؽازه علیرضا که سر مسیره بعد بریم اونجا .
بردیا : ای به چشم .
حدودا یه ربع بعد جلوی بوتیک بود ، علیرضا دوست و همکلاسی بردیا مثل همیشه با خوشرویی ازما
استقبال کرد : به به بردیا جان چه عجب یادی از ما کردی ؟! خیلی خوش اومدین خانما ، بفرمایید داخل .
بردیا : علی جون بچه ها اومدن کارای جدیدتو ببینن .
علیرضا : خیلی خوش اومدن ، بفرمایید از این طرؾ .
بعد از نیم ساعت جست و جو مانتوی کرم با طرح های قهوه ای که تا بالای زانوهایم بود انتخاب کردم .
ساؼر هم شلوار بنفش تیره رنگی را انتخاب کرد . مثل همیشه با کلی تعارؾ ، نصؾ قیمت ، پول لباسها
را حساب کردیم .
بردیا : خوب حالا بریم مؽازه ی سینا که منم از همون جا لباس بگیرم .
* * * * *
ساعت از نه گذشته بود که بازگشتیم . مامان با دیدن پاکت های خرید گفت : باز رفتی کل بازارو بار
زدی آوردی خونه ؟
من : ا ..... مامان ، جون من ضد حال نزن دیگه .
مامان : خیلی خب بیا داخل ، پولای بی زبون باباشو دود میکنه میره بعدم دو قورتو نیمشم باقیه .
من : مامان !
مامان : درد . چرا نمیای تو ؟
من : داشتم میومدم که جلومو گرفتین .
مامان : بیا تو اینقدر وزوز نکن .
وارد پذیرایی شدم و با دیدن ظرفای خالی میوه گفتم : مهمون داشتیم ؟
مامان : آره شوان و شاداب )خوشحال( بودن .
من : چیکار داشتن ؟
مامان : عموت گفته فردا یه سر بریم خونشون .
من : وا .... خو نمیتونست پشت تلفن بگه .
مامان : مگه جای تورو تنگ کرده بودن ؟
من : نه .
مامان : پس لطفا ساکت .
بی هیچ حرؾ دیگری وارد اتاقم شدم ، وسایل خریداری شده را گوشه ی تخت انداختم و وارد حمام شدم
.
* * * * *
مشؽول تست زدن بودم که موبایلم زنگ خورد.ژالان )گل ژاله( دوست و همکلاسی صمیمی ام بود :
سلام خانوم .
ژالان : سلام جوجویی خوفی ؟
من : اوهوم . تو خوفی ؟
ژالان : آره چی شده جوجوم انقدر معصوم سده ؟
من : هیسی .
ژالان : خوب چه خبرا ؟!
من : هیچی داشتم تست میزدم .
ژالان : بابا خر خون .
من : برو گمشو . بعد یه عمری تصمیم گرفتم دو کلمه درس بخونم تو منصرفم کن .
ژالان : بخون بابا . انقدر خر بزن تا بمیری .واسه عید چه برنامه ای دارین ؟
romangram.com | @romangram_com