#فرشته_نجات_پارت_7
چند دقیقه ای کنار عمه اینا نشستم و سپس از جا بر خاستم و به سمت بردیا و باربد که با گروهی دختر و
پسر جوان گوشه ای جمع شده بودند رفتم : می بخشید می بخشید ، تو گروه شما جایی واسه من و این
عروسکمم هست ؟!
شوان )چوپان( تنها پسر عمویم گفت : البته بفرمایید !
بردیا : این دختر سهیل نیست ؟!
من : چرا ولی الان عروسک منه !
دختر زیبایی که کنار بردیا نشسته بود گفت : بردیا جان معرفی نمی کنی ؟!
بردیا : بله . دختر داییمه .
دختر : همون که باربد میگفت ؟ شی نا ؟!
من : نه عزیزم من ایلسام سپس رو به باربد گفتم شی نا کو پهس ؟!
باربد : نمیدونم .
من : خاک بر اون سرت آدم نامزدشو ول می کنه به امون خدا خودش می شینه ور دل اینو اون . نمی
گی یکی زرنگ تر از تو تورش می کنه ؟!پاشو برو ببین کجاست .
باربد کمی ؼرؼر کرد و سپس گفت : ای بابا مگه ول می کنه سریش ! وبلند شد و رفت .
رو به بردیا گفتم : این داداشت خیلی تنه لشه ! به کی رفته ؟! خاک تو سر اون شی نای خل که عاشق این
دیوونه شده .
بردیا خندید و شانه بالا انداخت .
من : خوب بردی جون دوستاتو معرفی نمی کنی ؟
بردیا : مگه خودشون لالن ؟!
من : بی تربیت !
پسر قد بلند و سفید رویی که دختر بچه ی شش هفت ساله ای را در آؼوش داشت گفت "من ارسلانم
)دلیر( .برادر اردلان ، فکر کنم باهاش آشنا شده باشی ؟!
من : بله افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم .
ارسلان به دختر بچه ی درون آؼوشش اشاره کرد و گفت : اینم دختر کوچولوم هستیه )وجود( و ایشون
هم هلنا )منسوب به هلن ، روشنایی( جون همسرم هستن .
لبخندی زدم و اظهار خوشبختی نمودم .
اردلان و ارسلان بچه های پسر دوم خانم بزرگ تورج )دلاور( خان هستن .
دختری که مرا با شی نا اشتباه گرفته بود گفت : من ؼزال )آهوی دشت( هستم و اینم پسرم سورناست و
به پسر بچه ی دو سه ساله ی درون آؼوشش اشاره کرد : هم عروس هلنا هستم .
من : یعنی زن آقای اردلان ؟
سری تکان داد .
بردیا : البته دختر آقا تابان )نورانی( پسر کوچیکه ی خانم بزرگ هم هستن .
من : چه جالب . پس با پسر عموتون ازدواج کردین ؟
ؼزال : بله .
دختری که کنارش نشسته بود گفت : منم آیلارم اینم شوهرم مازیاره )پسر قارون فرمانروای طبرستان( و
اینم شادی )شادمانی( دخترمه . دختره پسربزرگم یه برادرم دارم ارشیا ، که امروز نیومده.
من : از آشنایی با همتون خوشوقتم
دختری که کنار من نشسته بود گفت : منم ستاره ام )کرات آسمانی درخشان( خواهر سهیل.
سری تکان دادم و گفتم : سهیل اذیتت نمی کنه ستاره جون ؟
خنده ی نمکینی کرد و گفت : سهیل ؟! اون اگه به یکی بند نکنه روزش شب نمیشه .
من : شما ازدواج نکردی ؟
ستاره : نه بابا من اصلا تصمیم ندارم ازدواج کنم می خوام تا آخر عمرم مجرد بمونم .
من : ایول مثل خودمی ! منم نمی خوام ازدواج کنم .چیه زن بشوره بپزه ، بسابه ، آخر سرم یه دستت
درد نکنه خشک و خالی هم نشنوه . عین اسارت می مونه .
بردیا : اهه ... ببین کیا حرؾ از اسارت می زنن ؟! ما مردا ی بدبخت باید از ما بلاهای آسمونی بترسیم
که عین زلزله ی هشت ریشتری زندگیمونو با خاک یکسان می کنین .
romangram.com | @romangram_com