#فرشته_نجات_پارت_66
سرش را به سرش چسباند و به سرش بوسه ای زد ...
از جا برخاستم و از آنها دور شدم ... بیچاره بارانه چه دردی کشیده بود ...
ساعت نزدیکای شش بود که برگشتیم . ازشدت خستگی روی پاهایم بند نبودم ... وارد اتاقم شدم و بعد از
عوض کردن لباسم روی تخت افتادم و خوابیدم ...
فصل 12
صبح روز بعد از همه زود تر بیدار شدم و پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم و مشؽول
تهیه صبحانه شدم . آنقدر مشؽول بودم که متوجه بیدار شدن بابا نشدم : سلام .
سرم را بلند کردم : ا ... سلام صبح بخیر .
بابا : چی شده که دختر بابا سحر خیز شده .
خندیدم و سر تکان دادم .
بابا : تا تو یه چایی دبش بریزی من برم دست و صورتم بشورم .
من : ای به چشم .
بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کردم و راهی دانشگاه شدم . امروز فقط دو ساعت کلاس می شم با یه
استاد زن اخمو یه مرکز توجهش پسرای کلاس بود .
ماشینم را در خیابان پشتی دانشگاه پارک کردم و وارد حیاط شدم . بچه ها همان جای همیشگی جمع شده
بودند .
به طرفشان رفتم و سلام کردم : چرا این جا جمه شدین مگه با مشتاق کلاس نداریم ؟
بارانه : نیومده .
من : یعنی کلاس نداریم ؟
بارانه : این طور پیداست .
من : اوؾ پس بریم خونه ... رو به ساؼر گفتم : ماشین آوردی ؟
ساؼر : آره .
من : امروز می خوام برم یه زنگ به سپیده بزنم میای ؟
ساؼر : آره . اتفاقا مامانم اون جاست .
من : بله خبر دارم ویارش گرفته به خاله .
خندید : من نمی دونم چرا این آبجیه من هیچیش به آدم نرفته .
از بچه ها خداحافظی کردیک و به راه افتادیم . من جلو می رفتم و ساؼر هم پشت سرم میومد . یه ربع
بعد رسیدیم . سر کوچه پیاده شدم و از سوپری مقداری خوراکی برای آرمین گرفتم چون بدون خوردنی
تو خونه راهم نمی داد .
ساؼر جلوی ساختمون منتظرم بود باهم وارد شدیم . توی آسانسور ساؼرگفت : ایلسا شب وقت داری با
هم بریم بیرون .
من : واسه چی ؟
ساؼر : می خوام باهات حرؾ بزنم .
من : شب که نه ... ولی فردا بعد از دانشگاه بی کارم .
ساؼر : باشه ... فردا بت می گم .
آرمین با دیدنمان بدو بدو خود را به ما رساند و به آؼوش ساؼر که جلوتر از من بود پرید : سیام آله ...
واتم تی خلیدی ؟
ساؼر با خنده او را زمین گذاشت و از کیفش یه ماشین کنترلی کوچک بیرون آورد و به دستش داد .
آرمین ذوق زده او را بوسید .
با خنده گفتم : خاله جون می ری کنار منم جیگرمو ببینم ؟
آرمین سرش را از پشت ساؼر بیرون آورد و گفت : ا ... عامه ... سیام . و بدو بدو به سمتم دوید . بؽلش
کردم و لپش را بوسیدم : سلام عمر عمه .
به نایلون توی دستم اشاره کرد : این بلا منه ؟
لپش را محکم بوسیدم که گفت : عامه خودیم .
بؽلش کردم و همانطور که می بوسیدمش گفتم : واسه اینکه خوشمزه ای .
romangram.com | @romangram_com