#فرشته_نجات_پارت_65
مشکی پوشیده بود ... نگاهش خندون بود و پر از شیطنت ... تو همون نگاه اول دلمو بهش باختم ...
وقتی تو چشای زیتونیش نگاه می کردم دست و پامو گم می کردم ... اون موقعا شیراز زندگی می کردیم
... تو یه مجتمع ده واحدی ... واحد رو به رو ییمون خالی بود از همسایه ها شنیده بودم که قراره یه
خانواده ی تهرانی برای کار آقای خونه یه سال بیان توش ... اون خونواده ی سه نفری سروش بود و
مامان باباش ... تک فرزند بود با یه دنیا شیطونی ... هر شب تو حیاط ساختمون با بقیه ی پسراجمع می
شدن و می زدن و می رقصیدن گاهی همسایه ها از پشت پنجره نگاشون می کردن ... لبخند تلخی زد ...
کاراش سراپا مسخره بازی بود ... کلی دیوونه بازی می کرد ... مامانم با مامانش دوست بود ... زیاد
می رفتیم خونشون ... می رفتم به عشق دیدنش ... محلم نمی داد ... من ... دختری که پسرا جرئت
نداشتن نزدیکم بشد از ترس برخورد بدم بدجور دلمو باخته بودم ... معتاد دیدنش شده بودم ... با دیدنش
... بدوم اینکه بخوام در گیرش می شدم ... فهمیده بود دوسش دارم ... آخه نگاهام ... رفتارام ... همه و
همه پر از عشق بود بهش ... شش هفت ماه بعد ... بهم .... بهم ابراز علاقه کرد ... بؽض کرده بود ...
رو ابرا بودم ... دنیام زیبا شده بود ... رفتارا و نامه های عاشقانه ی گاه و بی گاهمون ادامه داشت ... تا
اینکه خانواده هامون فهمیدن ... مامانش خیلی منو دوس داشت ... خیلی زود اومدن خواستگاریم و نامزد
شدیم ... بهشت و تو دستام داشتم ... می مردم واسش ... دیوونه اش بودم ... سروش بهترین بود ...
مهربون ... دوست داشتنی ... خوشکل ... خوشتیپ ... اون عمر من بود ... قرار عقدمون واسه بعد از
درس من بود ... این اواخریا سروش خیلی بد شده بود با کوچکترین چیزی دعوا راه می نداخت ... اما
خوب بعدش زودی میومد واسه آشتی ... منم که می مردم براش زود آشتی می کردم ... گذشت و گذشت
تا روز عقد رسید ... مامانم آرایشگر مخصوص خودشو واسم آورد ... سروشم رفته بود آرایشگاه ...
خلاصه گذشت و زمان عقد رسید ...
سکوت کرد ... اشکاش تند وتند پایین می اومد ...
من : اگه حالت خوب نیست ب ...
صداش حرفمو قطع کرد ... صداش می لرزید : سر سفره نشسته بودم و منتظرش بودم ... نیم ساعت
گدشت ... یه ساعت گذشت ... دو ساعت گذشت ... سه ساعت ... نیومد ... دیگه کنترلی رو اشکام
نداشتم ... بابام حسابی عصبی بود ... چشاش سرخ سرخ بودن ... مامان بابای سرئش هم دست کمی از
ما نداشتن ... ما تموم فامیل رو واسه عقد دعوت کرده بودیم ... آبرومون رفته بود ... کلی نذر و نیاز
کردم که سروش بیاد اما ... نیومد ...
روز بعد بابا اومد تو اتاقم چشام از زور گریه باز نمی شد یه خورده دلداریم داد و بعد یه نامه که از
طرؾ سروش بود بهم داد و رفت بیرون ... نامه رو باز کردم ... چند بار بوسیدمش و بوش کردم ...
بوی سروشمو می داد ... سروش نامردمو ... سروش بی معرفتمو ... توی نامه نوشته بود ... نوشته بود
... همش یه بازی بود ... همین .
هزار بار این جمله رو خوندم همش یه بازی بود ... یه بازیه کثیؾ که دنیامو ازم گرفت ... به هق هق
افتاده بود : من شکستم ، دیوونه شدم ... من خیلی دوسش داشتم ... همه زندگیم بود ایلسا ... دوریش
داؼونم کرد ... من می میردم براش ... ایلسا عاشقش بودم ... خیلی زیاد ... خیلی زیاد ...
می خواستم فراموشش کنم ... فکر می کردم تونستم ... اما ... وقتی تو دانشگاه دیدمش ... فهمیدم نشد ...
نتونستم فراموشش کنم ... اون مثه خون تو رگ هام بود ... برای فراموش کردنش باید قطره قطره
خونمو از بدنم بکشن ... میدونی ایلسا برای اولین بار که بهم گفت آفتابه یاد گذشته هامون افتادم اون
موقعا هم همینطور صدام می زد ... حالا اومده بعد از اون همه اتفاق می گه برگرد پیشم ... نمی تونم
بهش اعتماد کنم ... با اینکه خیلی دوسش دارم اما هنوز یادم نرفته که چه آبرو ریزی درست کرد ... تا
یه سال شبا کابوس ان روزو می دیدم ... هنوز زخم زبونای بقیه و نیش و کنایه هاشون یادمه ...
گریه اش شدت گرفته بود دستشو گرفتم : بارانه عزیزم خودتو ناراحت نکن ... گریه نکن .
سرشو پایین انداخته بود و شونه هاش از شدت گریه می لرزید . نمی دونستم چیکار کنم که یه دفعه
سروش پشت سرش ظاهر شد به آرامی کنارش نشست و به نرمی او را در آؼوش کشید ... چشمای
خودشم بارونی بود ... بارانه دستاشو روی سینه ی سروش گذاشته بود و به شدت گریه می کرد ...
سروش هم محکم اورا در آؼوش می فشرد : باران ... بارانم ... تورو خدا گریه نکن جیگرم کباب می
شه .
گریه بارانه شدت گرفت ... سرش را کمی بالا آورد و توی گودی گردن سروش گذاشت ... سروش هم
romangram.com | @romangram_com