#فرشته_نجات_پارت_64

تره چه آبروریزی راه انداختی پیش فامیل هامون ... هنوز که هنوزه هر جا ما رو می بینن یه تیکه می

ندازن ... حتی نامزد خواهرمم ولش کرد و نامزدیشون رو بهم زد بعد از اون اتفاق ... نه من نه خونوادم

هیچ علاقه ای به این وصلت نداریم ...

سروش دوباره او را در آؼوش گرفت : دیگه فرار نمی کنم باران ... مامان منتظر یه اشاره ی من تا بیاد

خواستگاریت .

بارانه : مگه مامانت می دونه ؟

سروش : آره خیلی هم خوشحاله می دونی که چقدر دوست داره .

بارانه : نمی تونم سروش ...

سروش : باران ، تو رو خدا ...

حسابی کنجکاو شده بودم بفهمم جریان چیه ... شیطونه میگه یه سنگ دیگه بزنم به کلشون ... سروش خم

شد که دوباره بارانه رو بوس کنه که داد زدم : هوی عمو ... این جا خونه خالی نیستا ... پارکه به مکان

عمونی

هردو به سمتم بر گشتند . با خنده به طرفشون رفتم : شماها خجالت نمی کشین ... جلوی ما ها عین کارد

و پنیرین اونوقت تا پشم ما رو دور می بینین ...

بارانه با خجالت سرش را پایین انداخت اما سروش با پررویی گفت : به تو چه مگه تو مفتشی ؟

من : آره مگه نمی دونستی ؟ وظیفمم اینه که حال آدمایی مثه شما رو بگیرم ... اصلا بگو ببینم تو به چه

اجازه ای می بوسیدیش ؟





سروش : چون دوسش دارم .

من : ا ... یعنی هر کی یه نفر دیگه رو دوس داشت باید بپره وسط خیابون به جون لبای طرؾ ؟ ... اگه

اینطوریه پس ارشیا جون منم تو رو دوس دارم بیا یه لب بده حال کنیم

ارشیا با خنده گفت : چی ؟

من : نخودچی ... لئوناردوداوینچی ... اینو نگا ... چه خوشش اومد ... لبخندم میزنه !

سروش : تو چیزی نمی دونی .

من : چرا میدونم که تو یه داماد فراری هستی و به احتمال نودونه درصد اون عروس بدبخت بارانه است

و اینم می دونم که مامانت بارانه رو دوس داره و تو هم فلنگو بستی و تازه یادت اومده که بله ...

سروش : گوش وایساده بودی ؟

من : نه داشتم رد می شدم اتقافی شنیدم .

سروش : اون سنگه هم کار تو بود ؟

من : با اجازه ی بزرگترا بله ! حالا بگو ببینم جریان چیه ؟

سروش : تو که خودت همه چیزو فهمیدی .

من : می خوام جامع و کامل بدونم .

بارانه دستم رو گرفت و گفت : بیا بریم بعدا خودم برات می گم .

من : باشه ... و به دنبالش کشیده شدم . سروش و ارشیا هم پشت سرمان به راه افتادند .

به کنار بچه ها رفتیم . سهیل بادیدنمان گفت : به به ... به به ... یه وقت خسته نشین تو رو خدا ... اینقدر

کار می کنین ... تو رو خدا بیاین بشینین ما بلند شیم ... خسته شدین ما بقیه گوشتا رو کباب می کنیم .

نشستم و گفتم : بده این کوچولوی ونگ ونگیتو بردیم خوابوندیم ؟

مهسا همونطور که عسل را از آؼوش ارشیا می گرفت گفت : دلتونم بخواد ... دخترم به این آرومی و

ماهی ...

همه خندیدیم ... ؼذا را در یک محیط دوستانه و کاملا صمیمی خوردیم ... بعد از ؼذا به دسته های دو

سه نفری تقسیم شدیم و مشؽول حرؾ زدن شدیم ... من دست بارانه رو گرفتم و به طرؾ نیمکتی که

کمی اون طرؾ تر بود بردم . روی آن نشستم و گفتم : خوب حالا تعریؾ کن .

بارانه : چی رو می خوای بدونی ؟





من : همه چی رو .

بارانه نگاهش را به رو به رو دوخت ... سکوت کرده بود ... بعد از چند دقیقه شروع کرد :

درست هشت سال پیش بود که برای اولین بار دیدمش ... یه تی شرت بهاره ی آبی با یه شلوار کتونی

romangram.com | @romangram_com