#فرشته_نجات_پارت_63
بارانه با مشت به سینه ی او می کوبید و سعی می کرد خودشو از بؽل او بیرون بکشد .
سروش : خواهش می کنم بارانم ... بزار یه بار دیگه از نزدیک حست کنم ... دلم واسه عطر تنت تنگ
شده بود ... داشتم دیوونه می شدم باران ... خیلی دنبالت گشتم ... همه جا رو رفتم ... نبودی ... نبودی
باران ...
بارانه آرام گرفته بود اما هنوز صدای هق هقش میومد . سروش محکم او را در آؼوش می فشرد و گه
گاهی بوسه ای به روی سرش می زد .
ارشیا با خنده گفت : دیگه داره بالای هجده سال می شه ها ... بهتره بریم .
من : هیس ... بزار ببینم چی میشه .
ارشیا : به تو چه .
من : یه دقیقه ساکت شو .
دوباره به بارانه ون سروش نگاه کردم . بارانه سرش را بالا آورده بود و به چشمهای سروش خیره شده
بود . سروش هم به او نگاه می کرد . صدای بارانه گنگ می آمد : دلم برات تنگ شده بود سروش ...
داشتم از دلتنگی می مردم .
سروش : منم دلم برات تنگ شده بود ... عزیزدلم ... دیگه ترکت نمی کنم .
بارانه : دوست دارم سروش ... دوست داشتم و دوست دارم ... خیلی زیاد دوست دارم .
سروش : منم دوست دارم
بعد خیلی آروم خم شد و لب هایش را روی لب های بارانه قرار داد و چند بار با احساس بوسید .
موزیانه خندیدم . هوس کرم ریختن بد جور قلقلکم می داد . از کنار باؼچه تکه سنگی برداشتم و خواستم
به طرفشون پرت کنم که ارشیا دستمو گرفت : چی کار می خوای بکنی ؟ مگه نمی بینی الان تو حس و
حالن .
من ک منم واسه همین می خوام اذیتشون کنم .
ارشیا : بی خود ، بیا بریم تا الانم زیادی وایسادیم .
من : نمی شه . من تا این سنگو نندازم دلم آروم نمی گیره . تو رو خدا بزار بندازم .
ارشیا چپ چپ نگاهم کرد : تو اصولا زیادی اشتیاق کرم ریزی تو حال این و اون داری نه ؟
خندیدم و سرمو تکون دادم . ارشیا هم خنده اش گرفت .
به سمت بارانه و سروش برگشتنم . سروش دستاشو دور بدن بارانه حلقه کرده بود و به آرومی می
بوسیدش ... به به چشمم روشن ... چه خوش اشتها هم هست لامصب ... بابا بی خیال کندی لباشو ...
بارانه هم انگار زیادی بدش نمی اومد چون با شوق همراهیش می کرد ... براتون دارم آب زیرکاه های
موزمار ... سنگ رو بالا گرفتم و به شدت به طرفشون پرت کردم که به سر سروش خورد و روی زمین
افتاد ... سروش به عقب برگشت ... چون ما پشت سبزه ها بودیم ما رو نمی دید ... ریز ریز خندیدم ...
بارانه : چی بود ؟
سروش : نمی دونم یه سنگ خورد تو سرم
بارانه : احتمالا کسی فکر کرده کسی اینجا نیست خورد به سر تو .
سروش : شاید ... بارانم ؟!
بارانه لبخند زد : دیگه نمی گی آفتابه ؟
سروش هم خندید : نه ؼلط بکنم .
بارانه : اولین که توی کلاس اونطور بهم گفتی یاد گذشته ها افتادم نزدیک بوده گریه ام در بیاد خیلی
خودمو کنترل کردم . خیلی وقت بود آرزو داشتم که یه بار اسممو اینطور از زبونت بشنوم .
سروش : هنوز یادته ؟
بارانه : مگه میشه یادم بره عاشق همین دیوونه بازیات بودم .
سروش : بودی ؟ یعنی دیگه نیستی ؟
بارانه : معلومه که نه !
سروش : باران !
بارنه : ببین سروش من کتمان نمی کنم که هنوزو دوست دارم اما نمی تونم دوباره باهات باشم ... یادم
romangram.com | @romangram_com