#فرشته_نجات_پارت_62

من : چرا گلم ... این کاکاکوییه . همه ی بچه ها از اینا دوس دارن .

به بستنی ارشیا که زعفرانی گردویی بود اشاره کرد : ادونا دوت دالم .

خندیدم و بستنی ارشیا را از دستش قاپیدم و به عسل دادم : بیا گلم بخور خاله .

سپس بستنی عسل را به دست ارشیا که همین طور نگاهم می کرد دادم : بخور عمو جون !

سری تکان داد و هیچی نگفت .

وقتی بستنی ها تمام شد عسل گفت : آله ... ادون آلوته خوتلا بده .





لپش را بوسیدم و گفتم : الان بستنی خوردی خاله جونم جیگر خاله بعدا آلوچه می خوری .

سرش را تکان داد .

هر سه از جا برخواستیم و قدم زنان به طرؾ قسمت شرقیه پارک که جای نسبتا خلوتی بود رفتیم .

عسل بین من و ارشیا راه می رفت و دست هر دویمان را گرفته بود بعد از چند دقیقه گفت : عمو من خته

سدم .

ارشیا خم شد و او را در آؼوش گرفت : ای من قربونت بشم عمو جون مگه من مردم .

عسل سرش را روی شانه ی ارشیا گذاشت و به خواب فرو رفت .

اون جا که بودیم جز دوسه نفر کس دیگه ای دیده نمی شد . کمی که گذشت ازپشت سبزه ها که زیاد تو

دید نبود صدای داد زنی بلند شد با کنجکاوی به طرؾ صدا رفتم که ارشیا گفت : کجا میری ؟

من : می خوام برم ببینم صدا از کجا می اد .

ارشیا : مگه تو فضول مردمی ... بیا اینور ببینم .

من : نوموخوام .

ارشیا : ایلسا می گم بیا اینور .

من : نوموخوام .

صدای زن دوباره بلند شد : بهت می گم انقدر دنبالم نیا ، نمی خوام بشنوم .

چشمام چهار تا شد . صدا ، صدای بارانه بود : نه ... دلم نمی خواد صداتو بشنوم .

صدای طرؾ مقابلش نمی اومد .

ارشیا : چی کار می کنی ایلسا ؟

من : هیس ... صدای بارانه میاد . انگاری داره گریه می کنه .

ارشیا : بارانه ؟

من : آره بیا اینجا .

آهسته از لا به لای سبزه ها که فضای خالی بود به آنها نگاه کردم . بارانه با اخم و صورتی خیس از

اشک گوشه ای ایستاده بود و با پسری که پشتش به ما بود بحث می کرد . کمی جلوتر رفتم تا بهتر حرؾ

هایشان را بشنوم .





بارانه : آره نمی فهمم ... نمی خوامم که بفهمم .

پسره : خواهش می کنم باران .

ارشیا : سروشه ؟

با تعجب و دقت به پسره نگاه کردم که یه دفعه برگشت : ا ... راست میگی سروشه ... این جا چه خبره .

بارانه : سروش تو رو خدا دست از سرم بردار .

سروش : نمی تونم می فهمی ... نمی تونم ...

بارانه : می تونی همونطور که قبلا تونستی ... حالا هم می تونی .

سروش : من هیچوقت نتونستم فراموشت کنم باران ... مگه من می تونستم تو رو ... عزیز دلمو ...

فرشته کوچولومو ... عشقمو ... عروسک خوشکلمو فرا موش کنم .

دهنم باز مونده بود از شدت تعجب . اینا چی داشتن می گفتن ؟!

بارانه : دیگه دروؼا تو باور نمی کنم اون دفعه هم با همین حرفا گولم زدی .

سروش به طرؾ بارانه رفت و دستاشو گرفت : دروغ نیست به خدا ... وقتی رفتی تازه فهمیدم چقدر

دوست داشتمو بهت عادت کرده بودم .

بارانه تقریبا فریاد زد : دروغ نگو و دستشو با شدت از دست سروش کشید و اومد بره که سروش دستشو

گرفت و او را به آؼوش خود کشید .

romangram.com | @romangram_com