#فرشته_نجات_پارت_61
می کردم ... فقط چند سانت بینمون فاصله بود ... زیر چشمی نگاهش کردم ... سرش را به طرؾ عسل
خم کرده بود و براش شکلک درمیاورد ... آخی ... عشقم چقدر بابا شدن بهش میاد ... تو دلم کلی قربون
صدقه اش می رفتم که یه دقعه سرش رو بالا آورد و گفت : چرا ساکتی ؟
من : چی بگم ؟
ارشیا : چه میدونم هر چه می خواهد دل تنگت بگو ...
یه خورده فکر کردم و با دیدین پیر مردی که آلوچه و لواشک می فروخت با هیجان گفتم : واییی ...
آلوچه می خوام .
ارشیا به پیرمرد نگاه کرد و با اخم گفت : به ... بهداشتی نیست .
لب برچیدم :نیخوام من آلوچه دومس دالم .
ارشیا : منم نمیخرم .
من : چلا باید بخلی .
و گوشه ی پیراهنش رو گرفتم و به سمت مرد کشاندمش . از همه ی انواع آلوچه کمی جدا کردم و رو به
ارشیا گفتم : پول بده !
ابرو بالا انداخت : نچ ندارم !
با دست محکم به بازوش کوبیدم : با زبون خوش می دی یا زورت کنم ؟
ارشیا : چه جوری ؟
اخم کردم و رومو برگردوندم : آقا شما اینا رو نگه دار تا برم پول از برادرم بگیرم و بیارم .
خواستم برم که از پشت بازومو گرفت و کیؾ پولش را به سمتم گرفت : بیا نی نی کوچولوی ناز نازو .
با ذوق کیؾ را ازدستش قاپیدم و پول آلوچه ها را حساب کردم .
پیرمرده با دیدن ذوق و شوقم به ارشیا گفت : پسرم این خانومت هنوزبچه است می ذاشتی یه خورده
بزرگتر شه بعد بچه دار می شدین .
سرخ شدم از خجالت .
ارشیا خندید و گفت : چشم پدر جان ایشالله تو تجربه های بعدی !
سرمو پایین انداختم و پس از برداشتن آلوچه ها به راه افتادم . ارشیا به سرعت خودش را به من رساند :
صبر کن ببینم ... آلوچه خریدی راحت شدی ؟
خندیدم : نچ تا تموم پولای تو کیفتو تمام نکنم ول کن نیستم .
چشاش گشاد شد : همشو ؟
من : آره .
ارشیا : دیوونه یک و ششصد هفتصد تومن پول توشه کل پارکو هم بخوای بخری اینقدر نمیشه !
من : شوخی کردم دیوونه ی خسیس !
چپ چپ نگاهم کرد .
یه مؽازه ی بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم : بستنی می خوام .
ارشیا : اول اون همه آلوچه رو بخور بعد .
من : نچ اونا رو می بریم با بچه ها می خوریم .
یه خورده نگاهم کرد و سپس درحالیکه عسل را به آؼوشم می داد گفت : رو اون نیمکت بشین تا بیام .
کم : باشه از اون بزرگاش بگیریا !
خندید و سر تکان داد .
به سمت نیمکتی که اشاره کرده بود رفتم و روی آن نشستم ... چند دقیقه بعد سرو کله اش با یه سینی
بستنی پیدا شد ... با لبخند بهش خیره شد ... اندام هیکلی و و فوق العاده اش را تی شرت سفید ، مشکی و
شلوار لی لوله ای مشکی در بر گرفته بود . موهایش را به سمت بالا شانه زده بود .
چهار شونه و قدبلند بودنش را این لباس به خوبی نمایان کرده بود .
کنارم نشست و گفت : بفرما اینم بستنی .
من : وایییی ... میسی .
عسل را روی نیمکت نشاندم وظرؾ بستنی اش را به دستش دادم : آله ... من ادینا دوت ندالم .
romangram.com | @romangram_com