#فرشته_نجات_پارت_60
همون استاد خشنمون و داداش مهرام هم دوسال پیش با یکی از همکاراش که اتفاقا استاد خودمون بود
ازدواج کرد . هیجوقت یادم نمی ره چقدرسر جریان عروسیش دستش انداختیم . علیرضا هم پس از
گرفتن لیسانسش به کانادا پیش عمویش رفت . فقط سروش خل و چل هیچ ؼلطی نمی کنه البته گاهی میره
کارخونه باباش اما بیشتر اوقات شرکت بابای مهرام پلاسه .
ساعت شش ونیم رسیدیم مکان مورد نظر . جای با صفا و نسبتا شلوؼی بود . زیر انداز را پهن کردیم و
وسایل را روی آن گذاشتیم و پس از نشستن مشؽول حرؾ زدن شدیم .
مهرام و مهداد و ارشیا برای خرید آش رفته بودند .
سهیل یه ریز حرؾ می زد و مارو می خندوند . گاهی هم حسابی کفر مارو در می آورد جوریکه بار
آخر ستاره دادی سرش زد که چشاش هر کدوم اندازه ی یه تخم مرغ شدند . اما مگه از رو می رفت
روبه پسرا گفت : میدونید وقتب بخواین حال این زنای جیػ جیؽو رو بگیرین باید چیکار کنین ؟! ... صبح
تا شب کتونی پاتون کنین بعدم جورابتونو در نیارین جوریکه بوی لاشه ی گربه مرده بده بعدم با همون
برید تو تخت خواب ...
همراه بقیه می خندیدیم که آش ها رسید .
سروش کاسه ی آش را در دست گرفت و کنار بارانه نشست اما بارانه با اخم پاشد و اومد کنار من
نشست .
من : چیزی بت گفت ؟
بارانه : کی ؟
من : سروش .
بارانه : نه .
سری تکان دادم و مشؽول خوردن شدم . بعد از خوردن آش هر کس گوشه ای به کاری مشؽول شد . من
هم از جا برخواستم و عسل را که در آؼوش سهیل گریه می کرد گرفتم : بده من بچه رو ، خیر سرش
سی سالش شده هنوز نمی تونه بچه رو ساکت منه .
سهیل : ساکت نمی شه که . پدرسوخته هی ونگ می زنه .
مهسا با دست به کمر او کوبید و گفت : داری در مورد جیگر من حرؾ می زنیا !
سهیل : ای بابا .. می بینی ایلسا این فسقلیه ونگ ونگی زنمو ازم دزدید ... بعد باحالتی که انگار داره
گریه می کنه ادامه داد : هیشکی منو دوس نداره .
مهسا با خنده دست در گردنش انداخت و پس از بوسیدن لپش گفت : قربونت مگه من مردم ؟ خودم یه
عالم دوست دارم .
سهیل خرکیؾ شد و با ذوق گفت : این جارم ببوس تا آشتی کنیم .
و به لبش اشاره کرد .
مهسا سرش را به عقب هل داد و گفت : برو گمشو بی حیا .
عسل با همون لحن بچه گونه اش گفت : زت نیت که ماما بابا ازون بوتا میخواد که همیته تو خونه می
کنیت .
من : خاک بر سر بی حیاتون کنن جلوی بچه مراعات کنین .
سهیل : ای بابا خوب این بچه همه جا حضور داره .
خندیدم از جا برخواستم و عسل را بؽل کردم : با اجازتون این خوشکل خانوم و می برم تا شمام به
کارای خوبتون برسین .
و به سرعت از کنارشان دور شدم .
همانطور که با عسل کوچولو بازی می کردم و واسش شکلک در میاوردم به سمت نیمکت های چوبی
جایی که ارشیا نشسته بود رفتم و کنار ارشیا نشستم : سلام دوستم !
به طرفم برگشت : علیک سلام خانوم کم پیدا !
عسل با دیدن ارشیا خندید : عمو بؽل !
ارشیا دست دراز کرد و او را در آؼوش گرفت : عزیز دلم .
از جا برخاست و گفت : بیا بریم یه دور بزنیم .
من : باشه .
در کنارش احساس ؼرور می کردم قدم تا زیر چانه اش بود . سرمو پایین انداحته بودم و سعی می کردم
تا از تمام لحظه های با اون بودن استفاده کنم ... کمی خودمو بهش نزدیکتر کردم ... گرمای تنشو حس
romangram.com | @romangram_com