#فرشته_نجات_پارت_59
نگاهم را به تصویر خندان ارشیا انداختم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم .
ساؼر : به پا ؼرق نشی دختر ... پاشو آماده شیم الان بچه ها میان .
از جا برخواستم و وارد اتاق شدم : تا تو یه آبی به سر و صورتت بزنی منم می رم پایین ببینم مامان اینا
بیدار شدن .
ساؼر : باشه پله ها را دو تا یکی طی کردم : ماما ... ماما ... مامی ... مامی ... مانی ... مانی ... مام
... مامی ...
فرهاد که روی مبل درازکشیده بود بلند شد و گفت : درد بیدرمون ، کوفت ، سرطان حنجره ، پاره بشه
اون گلوت ، لال بشه اون صدات ، لامصب صدا نیست که بلند گوئه .
با خنده به بؽلش پریدم و روی پاهاش نشستم و یه ماچ آبدار از لپش گرفتم و با لحن بچه کوچولو ها گفتم :
دلت میاد داداچم ؟
او هم متقابلا صورتو را بوسد و گفت : ای قربون نی نی کوچولوی دانشجوم بشم من که فردا خانوم
مهندس میشه ... مامان خونه نیست رفته پیش سپیده مثل اینکه ویارش نافرمه .
خندیدم : سپیده هم کشته منو با این ویاراش سر آرمین ) پسر کیقباد ( که گچ می خورد واسه همینم هست
آرمین انقدر سفیده این بار دیگه چه ویاری داره ؟
فرهاد : حالا ببینیم خودت چه ویاری می گیری ؟!
من : وا ... مگه من حامله ام خودم خبر ندارم ؟
یه پس گردنی خوابوند پس گردنم : بی حیا بی تربیت ! لااقل از من که داداشتم خجالت بکش . چقدر
دخترای امروز بی حیان ... واه واه بلا به دور ...
من : فرهاد !
خندید و لپم را بوسید : قربونت بشم موش موشیه من !
با صدای بلند خندیدم و محکم گوشش را گاز گرفتم که دادش در اومد : آخخخ ... چتع ؟؟؟ ... حالا حقته
جای موش موشی بت بگم موش گرزه !
من : فرهاد !
فرهاد : موش گرزه !
موهایش را کشیدم : خودتی !
ادایم را در آورد . لب برچیدم و با خالت بچه ها گفتم : داداسیه بد ! چلا ادامو دل میالی ؟ دیده دوتت ندالم
.
محکم بؽلم کرد و گفت : فدات بشم موشم اینطوری صحبت نکن می خورمتا ؟!
گونشو بوسیدم و دستامو دورش حلقه کردم و به سینه اش تکیه کردم .
- به به چشمم روشن ... تو روز روشن !
به طرفش یرگشتم : خفه .
ساؼر : بله بایدم خفه بشم شما که خجالت نمی کشین ... به خدا گاهی فکر می کنم شما جای اینکه خواهر
و برادر باشین عاشق و معشوقین .
من : بده داداشمو یه عالمه دوس دارم ؟
ساؼر : نخیر پاشو آماده شو الان بچه ها میان . مهرام زنگ زد و گفت نزدیکن .
از رو پای فرهاد بلند شدم و همانطور که از پله ها بالا می رفتم گفتم : سریع آماده میشم .
پالتوی صورتی پر رنگ به همراه شال زمستانه ی مشکی و شلوار همرنگ آن پوشیدم . رژ قرمز
خوشرنگی هم به لب هایم مالیدم .
به محض اینکه پایم را روی اولین پله گذاشتم زنگ در زده شد .
من : چه به موقع اومدم .
ساؼر در را باز کرد . پس از خداحافظی با فرهاد پایین رفتیم .
مهرام جلوی در ایستاده بود و سلام کردیم و به سمت ماشین ها رفتیم . متین و نسیم توی ماشین سروش
نشسته بودند . یه سالی می شد که ازدواج کرده بودند و توی همون دانشگاه خودمون ارشد می خوندن .
مهرام پس از اتمام درسش توی شرکت پدرش مشؽول شد و هنوز مجرد بود . مهداد ) بخشیده ی ماه (
romangram.com | @romangram_com