#فرشته_نجات_پارت_5


که کمی دورتر از او ایستاده بود ادامه داد : اینم امیر اردلان مهراد پسر دایشون هستن .

و رو به آنها گفت :اینا هم ایلسا و شی نا دختر دایی هام هستن .

سهیل : ببخشید بردیا جون ما قراره تا شب با این سر کنیم ؟ وبه من اشاره کرد .

من : اولا این اسم داره اسمشم ایلساست دوما ناراحتی خوش اومدی ؟!

خواست حرفی بزنه که بردیا گفت : ای بابا سهیل تو باز یه دختر دیدی گیر دادی بهش ، ول کنید چند

ساعت دیگه مهمونا میان و ما هنوز هیچ کاری نکردیم سهیل و امیر شما برید کمک باربد اون مبلا رو

جابه جا کنید منم برم یه زنگ بزنم بگم کیک رو چه ساعتی بیارن شی نا و ایلسا شما هم برید آ شپز

خونه .

سهیل با ابرو های بالارفته نگاهم می کرد پیدا بود پسر شر وشیطانی است . زبانم را برایش در آوردم و

به دنبال شی نا رفتم .

همان طور که با کمک شی نا رو میزی ساتن را روی میز پهن می کردم نگاهم به باربد افتاد که بدون

توجه به اطرافش با لبخند به شی نا نگاه می کرد و گه گاهی چشمکی نثار او می کرد با صدای بلند گفتم :

باربد جان یادت رفت وقتی اومدم چی گفتم؟

باربد با ؼیض گفت : نخیییر!!!

دست شی نا رو گرفتم و همانطور که به طرؾ پله ها می رفتم گفتم : من و شی نا می ریم حمام تو هم یه

زنگ بزن ببین مامانم اینا کی میان؟!





قبل از اینکا از پذیرایی خارج شوم سهیل گفت : عزیزم ! اگه لیفی ، کیسه ای ، چیزی خواستی تعارؾ

نکنیا در خدمتت هستیم !

با پر خاش گفتم : لازم نکرده بی تر بیت بی حیا ! خجالتم نمی کشه مردتیکه زشت !

با خنده گفت : نظر لطفته عزیزم از ما گفتن بود .

ادایش را در آوردم و به طرؾ اتاق بردیا رفتم . یک ساعتی اون تو بودم . بعد از من شی نا به حمام

رفت . همزمان با بیرون آمدن او مامان اینا هم آمدند.

لباسم را که یک سارافون تنگ و کوتاه تا بالای زانو به رنگ سفید با حاشیه ی سبز بود پوشیدم شلوار

دامنی یشمی رنگم را هم به پا کردم و شال سفیدم را به طرز زیبایی دور سرم بستم تا دانه ای از موهایم

بیرون نماند ، سپس آرایش ملایمی کردم و همراه بچه ها پایین رفتم .

عده ای از مهمان ها آمده بودند . به طرؾ زن عمو سولماز )زنی که پیر نمی شود( رفتم و اورا در

آؼوش کشیدم : سلا سولماز جونم .

سولماز جون خندید و گفت : سلام وروجک ! یه سر که به ما نمی زنی ؟!

من : ا ... زن عمو من که دیروز خونتون بودم ؟!

زن عمو : خوب من زو.د به زود دلم واست تنگ میشه .

خندیدم و گفتم : میگم زن عمو جون امروز این باربد حسابی رفت رو اعصاب من !

سولماز جون : چرا ؟

من : کارش شده بود زل زرن به شی نا ، باور کنین یه کارشم درست انجام نداد . مکیخواستم پاشم

چشماشو از کاسه در آرم .

به جای سولماز جون بردیا جواب داد : چی کارش داری داداش بیچارمو عاشقه خو !

من : ای بابا عاشق چی ؟

سولماز جون : تازه خبر نداری امشب قراره آقا پدرام و عموت نامزدیشونو رسما اعلام کنن .

من : په بگو چرا انقدر مشکوک می زد و حرفای چیز دار می گفت .

سولماز جون رو به بردیا گفت : خب جناب عالی کی قراره شیرینی نامزدیتو به ما بدی ؟

بردیا خندید و گفت : ای بابا من هنوز اون قدر خل نشدم بخوام ازدواج کنم .

من : آفرین پسر خوب !





بردیا : توام مخالؾ ازدواجی ؟

من : نه اما از مردایی مثل باربد که دور و بر زنشون موس موس می کنن بدم میاد .

سولماز جون : خیلی خوب بچه ها حالا نمی خواد پشت سر داماد من ؼیبت کنین .


romangram.com | @romangram_com