#فرشته_نجات_پارت_4
کلید ها را برداشت و بدون کوچکترین سرو صدایی یکی یکی امتحانشان می کرد تا بالاخره کلید مورد
نظر را یافت . آرام کلید را چرخاند و به طور ناگهانی در را باز کرد اما با دیدن صحنه ی رو به رویش
بر جا میخکوب شد .
ایلسا با شنیدن صدای پای ارشیا که دور می شد با خیال راحت به سمت آیینه رفت و پس از در آوردن
لباس عروسش باهمان لباس زیر ، روی صندلی نشست و مشؽول در آوردن گیره های سرش شد که
ناگهان در با شدت گشوده شد و ارشیا پشت آن نمایان گشت .
ایلسا با بهت از جا برخاست و بدون توجه به موقعیت خود گفت اینجا چی میخوای ؟
اما ارشیا ساکت به اندام ظریؾ او خیره شده بود ایلسا که مسیر نگاهش را دنبال کرد تازه متوجه موقعیت
خود شد و با تمام وجود جیػ بلندی کشید که باعث شد ارشیا به خود بیاید و به سرعت اتاق اورا ترک
نماید.
ایلسا از پشت در دادزد : حالا فهمیدم علاوه بر سگ بودنت گاوم هستی .
ارشیا که صدایش را شنید هم کلی خجالت کشید و هم خنده اش گرفته بود به اتاق خود رفت .پس از دوش
گرفتن روی تختش دراز کشید و به سرعت خوابش برد.
ایلسا پس از اینکه گیره های ریز و درشت سرش را در آورد به حمام رفت و پس از پوشیدن لباس خواب
حریرش روی صندلی کنار پنجره نشست و به ماه خیره شد که با نور خود فضای اتاقش را روشن کرده
بود . دلش می خواست چشم باز کند و ببیند نمام این اتفاقات یک کابوس تلخ بوده اند و بس ... اما افسوس
.
چشم های زیبایش را بست . به صندلی تکیه زد و پرنده ی خیالش را به گذشته ها پرداد ...
فصل دوم
همراه شی نا )قدرتمند( دختر عمویم ، که سه سال از خودم بزرگتر و نوزده ساله بود ، برای کمک به
بردیا )برادر کمبو جیه پسر کوروش( و باربد )پرده دار( ، دو قلو های بیست و پنج ساله ی عمه ام ، که
تصمیم داشتند تولد مادرشان را جشن بگیرند ، به خانه ی عمه مهوش )مانند ماه( رفتیم .
عمو پدرام )آراسته( شوهرعمه ام ، دندانپزشک بود و وضع مالی فوق العاده ای داشت . خانه ی آنها یک
ویلای دوبلکس و شیک واقع در یکی از مناطق شمالی تهران بود . در خانه توسط باؼبان گشوده شد .
باربد با دیدنمان گفت : سلام دیر کردین ؟
نگاهی به اطراؾ انداختم و با اشاره به تزیینات سالن گفتم : اینا رو خودتون چسبوندین ؟ بابا سلیقه !!!
بردیا با خنده گفت : ایده ی کبری )بزرگتر ( خانومه . ما سلیقمون کجا بود .
کبری خانم آشپزشان بود .
باربد : لطفا خودتو با من قاطی نکن همه می دونن من چقدر خوش سلیقه ام و با لذت به شی نا خیره شد .
بیچاره شی نا از خجالت سرخ شد . تقریبا همه ی اعضای فامیل می دانستیم آن دو به هم علاقه مندند .
با اخم گفتم : ببین پسر عمه نداشتیما ! اگه قرار باشه از این حرفا بزنی ما می ریم .
باربد : تو هم هی بزن تو برجک احساس ما . بزار شب که بابا نامزدیمونو اعلام کرد می بینم که اونوقت
کی دیگه جرئت داره بپره وسط معاشقه ی ما .
من : خیلی خوب وقتی نامزد شدی اونوقت هر ؼلطی دلت خواست بکن .
باربد : بله دیگه وقتی رسما نامزدم شد اونوقت کارای خوب خوب میکنیم دلتون بسوزه !
با خنده گفتم : خاک بر سر بی حیات کنن بی تربیت!
همگی خندیدیم و مشؽول کار کردن شدیم . نیم ساعت بعد زنگ در خانه زده شد . بردیا که نزریک اؾ
اؾ بود جواب داد و سپس رو به ما گفت : سهیل )نام ستاره ای درخشان( و امیرن )سرور(
با تعجب گفتم : کی ؟
باربد : ؼریبه نیستن دوتا از دوستای خانوادگی اند .
من : خوب این دو تا دوست خانوادگی چه ؼلطی می خوان بکنن ؟
به جان شما قرار نیست ؼلطی بکنیم اومدیم کمک .
به طرؾ صدا برگشتم . پسری بود تقریبا بیست و چهار پنج ساله ، با قد بلند و هیکلی ورزیده که با
چشمان زیتونی اش به من خیره شده بود .
بردیا به او اشاره کرد و گفت : سهیل سرمدی از دوستان بسیار خوبمون هستن و سپس با اشاره به پسری
romangram.com | @romangram_com